سلام (20 فروردین 87) خاتون صحبت میکنه . از کجا ؟ خوب معلومه از پشت میز کارش !!!! بعله بالاخره این مرخصی شش ماهه من هم تموم شد و مجبور شدم از وادی انسان سازی به وادی سازندگی برگردم . موش کوچولوم هم طفلکی الان در آغوش مهد کودکه و من دلم خوشه که حالش خوبه . امروز روز سومه و یک کم به محیط جدیدش عادت کرده ولی روز اول خیلی بد بود با وجود اینکه تقریبا همه اش اونجا بودم ولی باز هم خیلی بی طاقتی میکرد . دلم سوراخ سوراخ شده بود . الان هم اونقده دلم براش تنگ شده که کم مونده اشکم در بیاد . زمان شیر دهی ساعت 10 تا30:10 است ولی چون پسر من شیر خشکی نیست بهم اجازه دادند که ظهر هم بهش سر بزنم . همه اش دلم اونجا است . پسرکم خیلی سنگین وزن بود دیگه الان هم که رفته مهد که دیگه هیچی . قبلا آنقده بازیگوشی میکرد که تو خونه به اون آرومی باید می رفتم تو اتاق تاریک شیرش می دادم دیگه حساب کن الان تو اون همه سر و صدا آقا تا میاد یک قلپ بخوره یک بوقی از یک جا بلند میشه و حواس ایشون پرت میشه . ایندفعه که ببرمش پیش دکترش حتما اعدامم میکنه . محل کارم عوض شده و ساختمون جدید به مهد کودک خیلی دوره و یک پیاده روی 10 دقیقه ای هست تازه اگه با سرعت نزدیک به دویدن حرکت کنی .اینه که مسافرتمون به مهد کودک ممکنه رییس را دییوونه کنه . فعلا که من به رو خودم نمیارم ببینم تا کی صداش در میاد . دلم براش تنگ شده . دلم براش تنگ شده . راستی سال نو هم مبارک . 11 اردیبهشت دوباره سلام آقا اونقده سرم این مدت شلوغ بوده که فرصت سر خاروندن نداشتم چه برسه به نوشتن . انگار همه کار هایی که من قبلا انجام میدادم را تو این شش ماه نگه داشتند تا برگردم و دوباره خودم انجام بدهم شش ماه کار عقب افتاده دارم با یک سری کار ،که ای کاش به اون هم دست نمی زدند . یک آش شله قلم کاری شده که نگو . اصلا نمی فهمم چی به چی هست . نه اینکه خیال کنی من خیلی کار های مهم مملکتی انجام میدم ها ..نه !!! از این خبر ها نیست . البته وقتی شش ماه کار خوابیده و اتفاقی نیافتاده معلومه . ولی چون من مغزم خواب رفته و ذهنم هنوز متمرکز نیست بازگشت به روال فبل برام سخته . تو این مدت تقریبا سه هفته ای که من و آرش آمدیم سر کار طفلک پسرکم دو بار مریض شده . و تب کرده که برای خستگی سرکار آمدن بوده . ( جانم به پسرکم حقوق هم باید بدهند ) . این تقریبا اولین هفته ای است که آقا کلش را در مهد کودک بوده . اونجا هم که جناب آقا مدیر عامل هستند . حاضر نیست تو کلاس خودشون بمونه و هر بار که من رفتم بقل مدیر مهد کودکه و داره تو یک کلاس دیگه سرکشی میکنه یا دارد تو آشپز خونه بر آشپزی نظارت میکنه . چون به روروئک هم عادت داره وقتی بقل کسی میره به اون سمتی که میخواد حرکت کنه پاهاش را تند تند تکون میده که طرف بفهمه ایشون کدوم سمت میلشون میکشه که حرکت کنند . من هم که آنقدر بین مهد و محل کارم دویدم که واقعا کلی لاغر شدم . و رسیدم به وزن قبل از ازدواجم !!! ولی با همه این حرفها پسرکم هنوز به مهد عادت نداره و خیلی گریه میکنه . و تو مهد حاضر نیست چیزی بخوره و یا حتی بخوابه .اینه که فعلا در حالت های عادت میکنیم به سر میبریم . خوب من دیگه برم . دلم میخواست عکس بگذارم ولی الان همراهم نیست . آنقده هم که جای جدیدم بده . تو یک اتاق فسقلی با دو تا آقا هم اتاقم و میز های هر سه تاییمون چسبیده به هم و همه به صفحه کامپیوترم مشرف هستند ( مرتیا جان من هنوز به توصیف اتاق تو حسودی میکنم ) . تازه آنقده با کلاسم من که دو تا کامپیوتر دارم . البته اول که آمده بودم سه تا بود !! که گفتم بابا مدیر عامل هم سه تا نداره که من سه تا دارم !!! و من برای سازندگی همین یکی که دارم بسه !!این شد که یکیشو بردند . حالا شنبه اگه شد عکس هم میگذارم