

سلام
* بعد از 7 سال كار اين اولين پاييز ي است كه من از بارش باران و ابري شدن هوا لذت مي برم و اميدوارم كه آخرينش هم نباشد و اين آغازي باشه براي در رفتن از زير كاري كه حتي روز هاي تعطيل را هم خراب ميكنه .
* آرش را به هزار زور و زحمت خوابوندم . بد تر از مامان جانش وقتي جاي خوابش عوض ميشه كل برنامه خوابش هم بهم ميريزه . سرش رو شونمه. گرما و صداي آرومه نفس هاش توي گوش و گردنمه . نمي دونم ميدوني چه حسي داره ؟؟ البته ناگفته نماند گه گهگاهي هم درست دم همين گوش آنچنان فرياد هايي مي زنه كه بيا و ببين . نمي دونم ميدوني اين يكي ديگه چه حسي داره !!؟؟. به قول پوريا بابا جان فاصله دهن تو تا گوش من فقط دو سانته !!!
* مني كه اين همه تو روز حرف مي زدم و اينور و اونور مي دويدم حالا از صبح تا شب تو خونه ام . و بيرون رفتن هام محدوده به خونه مامان خودم و پوريا . اون هم در حالتي كه پوريا تهران نيست . گهگاهي فكر ميكنم كه من قبلا چه همه وقت اضافه داشتم و با اين حال كلي غر غر ميكردم كه خسته ام و وقت ندارم كه كار هاي دلخواهم را انجام بدهم. موش كوچولوي من جاي همه هم صحبتهام را گرفته و از صبح يك بند باهاش حرف ميرنم و اون هم با كلي اصوات مختلف جواب مامان جانش را ميده . خوبيش اينه كه هميشه با من موافقه و با حركت دستهاش و سرش من را تاييد ميكنه كه خودش كلي اسباب فرح بخشيه .
* دلم چند تا مسافرت اساسي مي خواد ( يكي نه ها چند تا ) اولي و مهمترينش مشهده . خداوند باري تعالي خودت مي دونيكه چه همه بهش نياز دارم خودت جورش كن به عنوان كادوي مامان شدنم قبول دارم ( چه پررو ) .
* به همين زودي سه ماه گذشت و مرخصي من هم به نيمه رسيد . باز خدا را شكر كه من به ايت قانون شش ماه خوردم وگرنه كه ماه ديگه بايد ميرفتم سر كار . از آبان ماه دارم براي مهد آرش پول ميدهم مثلا جاشو رزرو كردم ( خير سرشون) . نگاهش ميكنمو ميگم كه آرش جان كي دلش مياد تو را بگذاره مهد . ولي مجبورم .مي دونم كه فروردين كه بايد برگردم اداره تنها آرزوم اينه كه اي كاش من هم يك خانه دار بودم .خانم هاي خانه دار قدر بدونند
* خيلي وقته از كياوش نگفتم . موش خاله دندوناش لق شده . كلي بزرگ شده و ميره پيش دبستاني . آرش را دوسش داره و هر دفعه كلي باهاش حرف مي زنه ولي رو رفتار مامان و بابا ي من باهاش حساسه ولي به مامان باباي خودش كاري نداره . ميگه اين همه اين آرش را لوس نكنين مثل من ميشه ها !!!( قربانش بشم ) تازه كه رفته بود پيش دبستاني (پيش دبستاني اش تو مدرسه است ) ازش پرسيدم كه
نگار :كيا تو كلاستون چند نفرين ؟
كيا :خاله 9 نفريم ولي ميدوني يك دونه هم دختر نداريم همهشون پسرند !!(اين جمله را با تعجب خيلي زيادي گفت )
دفعه بعد كه ديديمش دوباره پرسيدم
نگار :خاله هنوز تو كلاستون دختر ندارين ؟
كيا : نه بابا اينجا مدرسه پسرونه است دختر ها خودشون مدرسه جدا دارن
قربانش بشوم . خيلي عزيزه اين گل پسر
ديگه من بروم تا آرش خوابه بخوابم
قربان شوما خاتون مادر