سلام آقا آرش كوچك من امروز يك ماهه ميشه . مي خواستم زود تر بيام و تعريف كنم كه خوب به علت كمبود وقت نشد !!!بعدشم از خونه خودمون بلاگر باز نميشه نمي دونم چرا . آقا اين يك وجب بچه چه همه كار داره . الان هم داره از لاي چشماني كه سعي مي كنه به زور باز نگهشون داره منو زير نظر گرفته كه مبادا از تير رس ايشون خارج بشم . آقا بيشتري ها به خاطر ساعت ثبت شده براي تولد آرش مطمئن مي شوند كه بنده طبيعي اين فسقل را به دنيا تحويل دادم .ولي آقا من به ريش نداشته خودم خنديدم كه بخوام همچين كاري كنم .اون هم من. اون هم بعد از تجربه وحشتناك روشنك . البته از حق نگذريم من در اون موقعيت ريش كه سهله كلي هم سيبيل داشتم . كلي همه اش نگران بودم كه كر و كثيف ميرم بيمارستان آخرش هم همونجوري شد .خه اين موش مامان همه برنامه ريزي هاي من و بابا جانش را بهم زد و از همون اول اعلام كرد ه حرف حرفه خودشه و لا غير ما روز 18 شهريور رفتيم دكتر و قرار مدارامون را براي روز 28 شهريور گذاشتيم و قرار شد 28 ام ساعت 9 صبح من بيمارستان باشم و دكتر جان كلي سفارشات قبل از عمل را به ما كرد و ما هم خوشحال يك عدد استعلاجي براي 20 تا 28 گرفتيم كه خير سرمون ديگه نريم اداره و اين 10 روز باقي مانده را بخوابيم و لذت ببريم !آقاي دكتر هم نامه معرفي به بيمارستان را داد دستمون و براي اينكه خيال هممون راحت بشه گفت 24 هم يك سر به من بزن ببينم اوضاع چه جوريه . لازم به ياداوري است كه تاريخ زايمان من براي 7 بود . همه چي خوب بود تا روز سه شنبه 21 كه پوريا هم تهران نبود و قرار بود تازه 23 برگرده من هم خونه مامان اينها مونده بودم كياوش هم بود و دوتايي تا مي تونستيم زديم تو سر و كله همديگه . شانس من پوريا زنگ زد كه كارام رديف شده و شب برميگردم تهران . آقا پوريا آمد و ما زوج خندان رفتيم خونه من تازه فرداش وقت آرايشگاه داشتم كه مثلا يك سر و ساموني به اين قيافمون بديم و از حالت عروس كپك زده دربيايم و به مادر فداكار تبديل بشيم .جاتون خالي شب هم يك شام اساسي خورديم و ديگه من تنبلي ام آمد كه حموم هم برم .گفتم فردا قبل از اينكه برم پيش مينا ميرم حموم ( اونها كه من را مي شناسند خوب مي دونند كه اگه يك روز درميون حموم نرم قيافه ام چه اليور تويستي ميشه . درست انگار 20 روزه رنگ حمام را نديدم ) . خولاصه اش كه اقا خوابيديم . ساعت ده دقيقه به 2 بلند شدم و گلاب به روتون رفتم دستشويي . آقا هي نشستيم هي نشستيم ديديم نه خير اين جيش از اون جيش ها نيست و خيال نداره بند بياد .رفتم پوريا را بيدار كردم كه چه نشستي دارم آبفشاني ميكنم اون هم به روش آبشاري . بنده خدا پوريا بلند شده شروع كرده به حاضر شدن . و من چون كار ديگه نداشتم شروع كردم به ترسيدن . تا ترسيدم دردم هم شروع شد .و از اينجا فيلم هيجانش زياد ميشه . همينطور تو جريان حاضر شدن به پوريا ميگم كه پوريا خيلي هم جدي نيست لازم نيست جايي بريم همين جا تو خونه خوبه !!!احتمالا ميريم و برميگرديم !!! قيافه پوريا يك جوري شده بود كه يعني نگار جان خيال كردي مي خواهيم بريم پنچري بگيريم !!! جونم براتون بگه كه ما ساعت 2:30 بيمارستان بوديم و من تا اونجا فاصله درد هام خيلي كم شده بود و مدت درد هام هم طولاني تر بود . بيمارستان من تو طرح ترافيك بود و من و پوريا قبلا همه اش تو اين فكر بوديم كه روز چهارشنبه كه زوج هم هست چه جوري ماشين خودمون را كه فرده ببريم بيمارستان ولي اين پسري ما خودش براي خودش برنامه ريزي كرده بود كه اصلا به طرح ترافيك وزوج و فرد و چراق زرد و قرمز و ورود ممنوع دخلي نداشت .جاتون خالي رسيديم بيمارستان و من در حالت خميده و لرزان با پوريا وارد بيمارستان شدم و مثل ادم هاي متمدن با برگه معرفي به بيمارستان رفتيم قسمت پذيرش !!!خانمه بنده خدا نيمه خواب بود و ديدن قيافه ما هم در بيدار شدنش خيلي موثر نبود . بنده خدا فكر كرده بود ما خليم كه نصفه شبي با برگه معرفي هفته آينده امديم بيمارستان . به من نگاه كرد و من لبخند زنان گفتم كه خيال نكني من آمدم اينجا حموم ها بلكه همانا كيسه آبم پاره شده . و اين مثل اسم رمز بود . انگار قيافه من و پوريا خيلي خونسرد بوده !!!همه هيجان زده شدند و ويلچر آوردند و ما را بردند به بخش زايمان . بخش زايمان درش بسته بود و بايد زنگ مي زدي تا باز كنند . پوريا كه زنگ زده مي گم بدو تا نيومدند در بريم . ويلچر هم كه داريم سرعتمون از اونها بيشتره !!!ديگه با اجازتون از بقيه داستان فاكتور ميگيرم فقط بگم كه ماما ي كه اونشب بود خيلي ماه بود و خيلي بهم كمك كرد .اجازه داد تا زماني كه دكتر ميرسه و من درد دارم مامان پيشم باشه و سريع با دكترم تماس گرفت و تا تو اتاق عمل هم باهام آمد و دستم را گرفته بود و جو ك مي گفت . بنده خدا دكتر ساعت 3:30 رسيد به من و كار فقط به دو سه فقره فرياد كشيد جانم دكتر تا من را ديد گفت بالاخره پسرت كار خودش را كرد . و اينجوري بود كه آرش كوچولوي من روز اول ماه رمضان و 22 شهريور ساعت 4:10 دقيقه از تو دل مامانش آمد بيرون و به نقل از آقاي دكتر هنوز كامل از تو دلم نكشيده بودنش بيرون صداي گريه اش اتاق را ورداشته .بهوش كه آمدم اول از همه قيافه پوريا را ديدم كه دستم را گرفته بود و بعد مامان خودم و مامان پوريا كه دوتاييشون هيجان زده بودند . بعدشم كه آرش كوچك را دادن بغلم و انگارمن طي يك بيانيه رسمي اعلام كردم كه مامان جان من كه الان تو را دوباره قورت ميدم !!كه ملت كلي هنوز بهم مي خندند . جدا الان هم كه نگاهش مي كنم دلم مي خواد قورتش بدهم دوباره . دكترم خيلي ماه بود و عمل برام خيلي راحت بود و همون روز راه افتادم و خيال پوريا را كه ترس از عواقب سزارين داشت را راحت كردم .همينجا هم از دوست گلي كه آقاي دكتر را بهم معرفي كرد رسما تشكر مي كنم . پوريا كلي خوشحال و هيجان زده است و حضورش بزرگترين كمكه .كل كار هاي خونه منجمله آشپزي را به عهده گرفته . آخه ما ديگه آرش 12 روزش بود آمديم خونه خودمون و اعلام استقلال كرديم . از همه بچه ها كه زنگ زدند و ميل زدند و پيغام گذاشتند ممنون. اگه موش كوچك باز هم بهم فرصتي بده ميام