* يك پروژه باروري ابر ها بود كه من يك يك سالي باهاشون همكاري ميكردم .حالا كه طرح تموم شده خوش خوشانشون شده و از من تشكر و قدر داني كردند . مدير عامل هم كيفور شده يك تشويقي براي من زده . نامه را هم زده اند وسط برد شركت براي عبرت سايرين . متن نامه بدين شرح مي باشد
سركار خانم مهندس خاتون
بر اساس نامه شماره فلان و بهمان از همكاري صميمانه و موفقيت آميز شما در طرح باروري كمال تشكر و قدرداني را داريم .
امضاء مدير عامل
حالا شما قيافه من را با اين شكمم كه همانا نشانه موفقيت آميز بودن 100 درصدي اين طرح است جلو برد شركت تصور كنيد . البته بنده هم ميخواهم طي يك نامه اي به مدير عامل اعلام كنم كه بابا ديگه خيلي بي انصافيه . شما چرا زحمات پوريا را در موفقيت اين طرح ناديده گرفتيد ؟؟؟!!
* خوب اون همكارم كه من همه كارهام را بهش تحويل داده بودم و اسباب آرامش خيال رييسم بود كه در نبود من خداي نكرده كون آسمون زمين نمي خوره را كه به خاطر داريد ،خوب ايشون هم به سلامتي و ميمنت not only حامله هستند but also حاملگي ايشون از نوع استراحت مطلق هم هست . من ميگم اين مرض مسري است كسي باور نميكنه كه هيچ ، تازه بهم هم كلي ميخندند . باور كنيد تقصير من هم نبوده و من در راستاي كشتن رييسم به روش مدرن دخالتي در اين قضيه نداشتم . من فقط چند بار رو صندلي اش نشستم همين . هيچي هم تو چاييش نريختم . ببينيد اين طرح باروري ابر ها چه اثري داره كه همياري صميمانه باهاش تا شعاع چند متري رو همكاري موفقيت آميز ملت اثر ميگذارد !!!.حالا شما تصور كنيد قيافه رييس بنده را در حاليكه يك كارمند پا به ماه دارد و كارمند انتخابي جايگزينش هم استراحت مطلقي از آب در آمده ؟؟ خيلي قيافه باحالي داره باور كنيد ( خودم امروز ديدمش نصف موهاش به سمت آسمان رشد سريع طولي داشته ) .حالا جالبيش اينه كه به من ميگه بيا دوباره كارهات را تحويل بگير !!مردم از خنده ميگم آقا ما مرديم تا كار هامون را تحويل داديم خيال كردي به همين راحتي ها تحويل ميگيريم !!! بعدشم كه بازي زو كه نيست كه من نفسم را چند هفته بيشتر نگه دارم تا اين موش كوچك بيشتر اون تو بمونه . زمان پخت اين oven دقيقا رو 9 ماه تنظيم شده و تاريخ تولد احتمالا هفته آخر شهريوره و من بنا به دلايل امنيتي از اول ماه مبارك رمضان ديگه نميام شركت. آخرشم كه آقا قبول نيست اين ديگه جرزنيه من اصلا مرخصي نرفتم كه اين ماه آخر را با خيال راحت نيام و نگران كار و بار نباشم . تازه چند بار هم جاي اين همكارم موندم كه ايشون برن مسافرت و دوره تا تلافي چند ماهي كه جاي من هست جلو جلو دربياد . حداقل بايد به من ميگفت كه در حال تلاش هستند تا من هم يك كم حساب كار خودم دستم ميومد !!!( عجب رويي دارم من )جدا از شوخي و خنده اميدوارم كه ني ني اش سفت به دلش بچسبه و زود از حالت مطلقي در بياد. قسمت غمگينانه موضوع اينه كه هنوز ابلاغيه مرخصي شش ماهه نيومده و تا نيومدن آن من هنوز پا در هوام و با توجه به سرعت باروري همكارها رو مرخصي استحقاقي هم كه براي پايان كار حساب كرده بودم نميشه همچين خوشبينانه هم حساب كرد.
* با كياوش رفتيم پارك تا آقا به پرنده ها غذا بدهند . تو راه برگشت يك جا شيشه شكسته ريخته بود و كيا كفش رو باز پاش بود خاتون : خاله تو شيشه ها راه نرو . پات ميبره كيا :بعدش خوب چسب ميزنيم خوب ميشه خاتون : نه خاله اگه ببره مجبور ميشيم بريم پيش دكتر تا برامون بخيه بزنه كيا : بخيه چه جوري مگه خاتون : دوطرف زخم را ميارند پيش هم . بعد مثل پارچه به هم مي دوزند . خيلي هم كار دردناكيه كيا : تو تا حالا بخيه زدي ؟ خاتون : نه خاله . من كه بچه شر نبودم كه جاييم ببره كيا : ولي من فكر ميكنم وقتي ني ني ات را از تو دلت دربيارند چند تا بخيه هم بهت ميزنند خاتون :!!!! خدا را شكري بچه ها هم كه يواش بلد نيستند حرف بزنند . انگار بلند گو قورت دادند . كل ملت شهيد پرور حاضر در صحنه به ريش ما خنديدند .
* آنقده گفتیم موش کوچک موش کوچک که جدی جدی بچمون موش کوچک شد و سونوگرافی وزن موش کوچک من را کم تشخیص داد . و من اولین غصه مادرانه را خوردم و اولین اشک مادرانه را ريختم .به قول پوريا قیافه ام گرد شد و دلداری های پوریا هم فایده نداشت . اینکه همه چی به تو بستگی داشته باشه خيلی سخته . درست مثل کنکور . که همه تو را همه جوره پشتیبانی میکنند ولی بالاخره نتیجه آخر فقط به تو بستگی داره !! آقای دکتر هم طفلکی کلی دعوام کرد که چرا بیخودی اشکم در آمده و گفت که نه وزنش خیلی هم خوبه . بچه رستم که نمی خوایم .بعدشم ماه آخر بچه وزن ميگيره ولی گفت استراحتت را بیشتر کن که با توجه به استراحت مطلقی ملت شهید پرور امکانش فعلا نیست .سفارش هم کرد که روی پهلوی چپ بخواب . حالا من را خوابيده تصور کنيد . پوريا : نگار جان مگه قرار نشد به چپ بخوابی نگار : خوب خوابیدم دیگه پوریا : نگار جان اين پهلوی راسته نه چپ نگار : نخیر این پهلوی چپه پوریا : نگار جان . دست راستت زيرته ، ببين . نگار : !!! بعد از رفت و برگشت پوريا : اِاِاِاِ . بچه تو که باز به راست خوابيدی نگار : نه ديگه بابا . به چپ خوابيدم . ببين ( دستم را بلند میکنم ) پوريا : نگار جان جای سرت را عوض کردی ولی هنوز به راستی . ببين تو با اين دستت می نويسی نگار : !!! پوريا : می خوای کف دست چپت را با ذغال سیاه کنم . یادت بمونه ( با خنده بدجنسی ) شديدا احساس آیکيو عدسی میکنم .
* راستی امروز چهارمين سالگرد عقد من و پوريا است .روز خنده داری بود . آقايی که پیشش عقد کرديم همونی بود که روشنک و کتی هم پيشش عقد کرده بودند و خيلی آقای ماهی بود .بنده خدا مادرش فوت کرده بود و نزديک چهلم مادرش بود . با اين وجود بابا ، با توجه به اخلاقی که داره اصرار داشت که چون کتی و روشنک پيش اين عقد کرده اند مراسم ما هم بايد همين جا باشه . کلی هم هوای من را داشت و وقتی پوریا می خواست اون بندهای مربوط به مفقود الاثری و جنون داماد و حق طلاق همسر را امضا نکنه مثل بابا ها دعواش کرد که يعنی چی آین کارا !!! الان که به اون روز فکر میکنم خنده ام میگیره و میبینم که چه همه بزرگ شدیم دوتاييمون . خوبيش اينه که با هم بزرگ شديم .اينکه چه همه پوریا برای من خوب بوده .چه همه در کنارش آروم گرفتم .شاید چهار سال پیش اين همه مطمئن نبودم . و اينکه چه همه تو این مدت پوريا مواظب من بوده و بقولی نگذاشته آب تو دلم تکون بخوره و اينکه چه همه دوسش دارم .