فقط مادرانه * خدايا به من آرامش بده .اين جمله ای بود که من ماه های اول بار ها و بار ها تو دلم گفتم و خداييش هيچوقت آرام تر از اين مدت نبودم . عالمان و دانشمندان می گويند که هر خانمی به اين فرايند تغيير و تحول يک جوری عکس العمل نشون ميده . عکس العمل من اصلا مثل سريال های تلويزيونی نبود و صبح ها زندگی عادی خودم را داشتم ولی آقا امان از شب ها . تا آخر تعطيلات عيد بخصوص تو اسفند کلافگی من و به موازاتش پوريا را داشت می کشت .يعنی از ساعت شش بعد از ظهر به بعد ديگه دست خودم نبودم .همه اش دور اون ميز وسط هال راه می رفتم و خدا را شکری خواب هم که تعطيل .اين فوران هورمون ها بدجوری ما را کشتونده بود .با وجود اينکه منتظر اين اتفاق بودم ولی يک نگرانی ،دلهره و عدم اطمينان عجيبی داشتم که نگو همه اينها يک طرف ذوق زدگی و خوشحالی شديد پوريا هم يک طرف . آقا عذاب وجدان میگرفتم بدجور. بنده خدا مامان طفلکی کلی نگران بود .گفتش که نگار جان اتفاق خيلی خوبی داره برات ميفته سعی کن از لحظه لحظه اش لذت ببری . حرفش برام خيلی خوب بود . الان که دستم را میگذارم رو دلم و حرکات نرمش و ضربات محکمش را زير دستم احساس میکنم باز هم نگران ميشم ولی اين بار يک جور ديگه اينکه نکنه از پسش برنيام . من سربه هوام و عاشق بازی زياد از خودم در ميارم . اين ديگه قضيه دانشگاه و سر کار رفتن و اين حرفها نيست . اينه که باز هم ميگم که خدايا به من آرامش بده يک کوچولو هم عقل بده که از پس اين موش کوچولويی که به من سپرديش بر بيام .
*آقا شيش ماه مرخصی زايمان هم تصويب شد . آنقدر با اين شيکمم جشن و پايکوبی کردم کردم که نزديک بود موش کوچک قبل از ابلاغ اين بخشنامه به ادارات دولتی دنيا بياد .
*عکس العمل افراد نسبت به خانم های باردار مثل عکس العملشون نسبت به عروس و داماده تو ماشين عروسی . حداقل من اينجوری فکر میکنم . يک عده کلی هيجان زده می شوند و برات ابراز احساسات می کنند . يک عده برعکس جوری نيگات می کنند که يعنی بيکار بودی وسط اين همه گرفتاری !!!تو محل کار هم که جميع آقايون وقتی من را می بينند انگار مثلا حقشون ضايع شده .بخصوص از وقتی اين مرخصی زايمان شش ماهه تصويب شده همچين اعتراضی با موضوع برخورد میکنند که انگار اولا آقايون کلا تو اين مسئله بی تقصيرند و خانم ها به روش تک ياخته ای ها ازدياد نسل می کنند بعدشم که جوری از مرخصی ها حرف می زنند که باز هم انگار خانم ها بنده خدا ها مثل گنجشک ها هر سال بهار در حال باروری هستند .اين ميون خانم ها بخصوص اونها که تجربه اين فرايند را دارند تمام حالت ها و حرفهاشون با يک حس هيجان قاطی با همدردی همراهه .
* طفلکی رييسم يا خيلی گل شده يا کلا از من نا اميد شده . ديگه اصلا کاری به کارم نداره . و من را در اين دو ماه و نيم باقی مانده واقعا بازنشسته اعلام کرده . یکی از کار های طولانی که دستم بود را امروز تکمیل شده تحويل دادم و آخريش را هم تا آخر هفته ديگه سامون می دهم و می فرستم بره . ديگه فقط ميمونه خورده کاری و مرتب کردن کار ها و فايل های کامپيوتری ام که تحويلشون بدهم به نفر بعدی و خلاص .باز خدا را شکر که کسی هست که کار هام را بهش تحويل بدهم و اين مدت را به خودم استراحت بدهم وگرنه هم من دق می کردم و هم رييسم .
* کم کم نشستن طولانی برام سخت شده و کمرم درد ميگيره .خواب آلودگی که ماه های اول داشتم و تو ماه پنج و شش کم شده بود دوباره سراغم آمده و با توجه به اینکه بی خوابی شب ها همچنان همراهمه باز نگه داشتن چشمها در طول روز به مصابه شکنجه است ( داشتين جمله رو ).شب ها که واقعا دلم می خواد برم تو يخچال بشينم . با وجود اينکه درجه کولر رو زياده ولی انگار يک سيستم حرارت مرکزی تو دلم راه انداختم . عوض همه اينها آقا اشتهام زياد شده بيا و ببين . خاتون 48 کيلويی رسيده به 60 !!! باور می کنيد . اين دفعه ديگه حتما آقای دکتر من را خواهد کشت . دفعه پيش هم اضافه وزنم را زير سيبيلی رد کرد .جلو آيينه که وايميستم قيافه و هيکلم برای خودم نا آشنا است . انگار دارم يکی ديگه را نيگا میکنم .
* يکی از حرفهايي که آدم تو اين دوره زياد ميشنوه چيز هايی است که بهش پيشنهاد ميشه که به هر دليلی بخوره . دلايل هم جالبه . اين را بخور بچه سفيد بشه . اين را بخور چشاش رنگی بشه . اين را بخور خوشگل ميشه . جالبيش اينجاس که همه چی حول خوشگلی و سفيدی و چشم رنگی بودن مي چرخه . خدا را شکر برای عاقل بودن بچه تجويزی وجود نداره . هر وقت از اين حرفها به من می زنند خنده ام ميگيره ميگم بابا بچه هر چی بشه ( از لحاظ ظاهری ) چيزی است بين مادر و پدرش ( مگه اتفاق ديگه ای اين وسط افتاده باشه ) از من و پوريا که دوتايييمون سياه سوخته ايم هم انتظار سفيد بلوری و چشم آبی داشتن ديگه خيلی زياده . بعدشم که همه بچه ها خوشگلند بخصوص برای مامان بابابشون .ولی هر وقت اين حرفها را میشنوم ياد کارتون زيبای خفته ميوفتم و اون سه تا فرشته دانشمند که قراره روز تولدش براش سه تا آرزو کنند . نابغه اول آرزوی لب هایي به سرخی گل سرخ و موهایی به بلوندی خورشيد می کنه و نابغه دوم آرزوی صدايی جادويی.نابغه سوم هم مثلا خير سرش برای خنثی کردن جادوی سياه جادوگر آرزو میکنه که ايشون وقتی دستشون به سوزن خورد فقط بخوابند و با ماچ بيدار بشوند . يک کدوم از اين نوابغ به جای اين همه چشم و ابرو اگه آرزوی يک جو عقل سليم میکرد ديگه اين خانوم "اورارا" اين همه خنگول از آب در نميومد . البته از سه تا دانشمندی که 16 سال تمام يکی را قايم کنند بعد درست شبی که قراره اون اتفاق بيوفته ورش دارند بيارندش محل وقوع حادثه بعد هم تنهاش بگذارند که مثلا در غم فراق اشک بريزه انتظار ديگه ای نمی شه داشت .