* بعد از اينکه روشنک ، کيا را از مهد برداشته و برگشتند به محل کارش ، کياوش گير داده به مامانش که من يک خواهر می خواهم يا يک برادر يا حداقل يک داداش !! روشنک هم بنده خدا برای اينکه خيلی تو محل کار قيل و قال نشه انواع بهانه های مختلف را برای کياوش مياورده که یعنی نميشه . کياوش هم بعد از کلی توضيحات به مامانش گفته " يعنی بايد دوباره ازدواج کنی ؟؟"
* کياوش و بابا آمده بودند دنبالم که با هم بريم بانک . وسط راه پله ها کيا ميگه کيا : چه همه آروم راه مياي خاتون : خوب خاله من نی نی تو دلم دارم نمی تونم که پله ها را تند تند بيام . نی نی ام حالش بد ميشه کيا : اگه من دختر بودم و يک نی نی تو دلم داشتم داشتم پله ها را اينطوری می دويدم و مثل فشنگ از بقيه پله ها می دوه پايين
* مهد کيا وش اينها برای عيد يک جشن دارند که مال پدر مادر هاست و بچه ها توش برنامه اجرا می کنند و شعر می خونند . جمعه آخر سال هم جشن برگزار ميشه . امسال کياوش حاجی فيروز بود و يک شعر بلند بالا بايد می خوند حاجی فيروزم سلام و عليکم دوست خوب من سرتو بالا کن نوروز که ميآد بزبز قندی با زنگوله طلای کله قندی جفتک می زنه تو دشت و صحرا وا کن اخماتو چرا نمی خندی حاجی فيروزم اهلا و سهلا توی باغ راه نو * همگی رو صحنه اند حالا نوبت گل های بهاره بايد ببينيم کودومش بيداره ( * راه نو اسم مهد کياوش اينها است ) بعد دختر ها که گل ها هستند به ترتيب شعر هاشون را می خوندند ( نرگس ، لاله ، سنبل و ...)و اين وسط ها هم باز چند تا شعر دست جمعی داشتند .حالا مربی ها با بچه ها تقريبا از دی و بهمن داشتند تمرين می کردند و ما خانوادگی همه شعر های اين جشن را حفظ بوديم .خولاصه تا قافيه تنگ می شد من حاجی فيروزم را می خوندم و قربون کيا می رفتم يا پوريا شعر" نرگسم من ، من آن نرگس خمارم را " می خوند و باز من قربون کيا می رفتم . روز جشن يک مسابقه گذاشته بودند برای پدر بچه ها که اگه بتونند شعر بچه شون را کامل بخونند نصف شهريه را تخفيف بگيرند !!! کلی خندیدم گفتم اگه پوريااونجا بود به عنوان شوهر خاله برتر انتخاب می شد و کل شهريه را به کيا تخفيف می دادند برای اينکه نه تنها شعر کياوش را بلده و از حفظ می خونه بلکه کل شعر های بچه های حاضر در اون جشن را می تونه اجرا کنه !!!
* موش من هم خوبه همونجا تو دلم خوابيده . تکون هاشو که نمی فهمم ( آنقدر که مامانه باهوشی هستم ) و گهگاهی اونقدر درگير کار هام ميشم که اصلا يادم ميره . گهگاهی هم واسه خودم آنچنان ذوقی میکنم که بيا و ببين . به قول پوريا دکترمم هم که ما زمان پادشاه خيارشوره ولی خيلی ماهه اين مرد . هر بار ميريم کلی با صدای قلب موش ما ذوق میکنه و به پوريا ميگه بيا بيا نزديک . دوسش دارم چون پدر ها رو هم درگير ماجرا میکنه و مراحل را براشون توضيح ميده .هنوز نمی دونيم که دخمله يا پسر . يک سونو برای آخر اين هفته دارم ولی هنوز مطمئن نيستم که بهش بگم جنسيت را بهم بگه . شايد تا آخرش صبر کرديم . البته پوريا کم کم داره فضوليش گل ميکنه و چون اين سونو را نمی تونه همراه من بياد نگرانه که من بدجنسيم گل کنه و بهش نگم . دنيا را چه ديدي شايد هم نگفتم . قربان شما خاتون