سلام * بعضی وقتها بيخودی دل آدم می گيره . ممکنه هيچ دليل خاصی نداشته باشه . شايد فقط يک سری مسائل الکی جمع می شوند و با هم دسته جمعی دلگيری ميارند . خولاصه الان تو اون حال و هوا هام . * شنبه کلی با پوريا دو تايی کار داشتيم .کار هايی بود که خيلی وقت انداخته بوديمش عقب و ديگه مهلت صبر نداشت . همونجور که دنبال برنامه ها از اين ور شهر می رفتيم اونور شهر کلی با هم ديگه داستان های تن تن و کاپيتان هادوک را مرور کرديم . کلی قصه هاش را دوباره برای هم تعريف کرديم و ترتيب زمانی داستان ها و ورود شخصِت ها را بررسی کرديم .کلی به تيکه کلام های کاپيتان هادوک و پرفسور ترنسول خنديديم . خولاصه که خوش گذشت . حالا ديشب هم برای کاری بايد جايی می رفتيم که نزديک خونه مامان بود برا همين بايد تا ساعت 8 شب اونجا میمونديم . رفتم بين فيلم ها گشتم و نوار کلاه قرمزی ( همون سری اولش که تازه آمده بود تو تلويزيون ) را پيدا کردم . کلی دو تايی نشستيم و باهم کلاه قرمزی ديديم و خنديديم . مال همون موقع ها که تازه پسر خاله آمده بود و ژولی پولی و گلابی هم بودند . همون موقع ها که برای آقای مجريه لاستيک کادو گرفته بودند که ماشين بخره . يا مسابقه فوتبال داده بودند و کلاه قرمزی به خودشون گل زده بود گيگيلی پريده بود ماچش کرده بود .بعضی وقت ها فکر میکنم کاش همه چی به راحتی همين چيز ها بود . کاش می تونستم همه اين نگرانی هايی که الان دارم را يک جورايی بريزم دور و مطمئن باشم به اين حرف که همه چی درست میشه . بعضی چيز ها ممکنه کوچولو باشند ولی نگرانيهای دنبال سرشون بزرگند . خولاصه اينکه الان تو اون پيچ جاده هستيم که تنده و نميشه اونورش را ديد وازش مطمئن بود . هر دفعه بقلش میکنم ومیگم يک وقت فکر های غريب نکنی ها مطمئن باش که درست ميشه ولی کله خودم پر از اما و اگر ها میشه و مطمئنم که تو سر خودشم همينجوريه ولی هيچی نمی گه ...ولی خدای باريتعالی ديگه وقتشه يک دستی بالا کنی ها داره کم کم چهار ماه ميشه . * ديشب خسته و مرده ساعت 11 رسيديم خونه رفتم سراغ موش هامون که ديدم ای وای يکيشون نيست . اون يکی هم همينجوری واستاده داره من را نگاه میکنه . کلی با پوريا همه جا را گشتيم . میگم آخه پوريا جان تو اين خونه ما به اين شلوغ پلوغی نيم ساعت کيا را ول کنيم بايد براش تيم جستجو تشکيل بديم چه برسه به موش نيم وجبی . نمی دونم وروجک چه جوری از جاشون آمده بود بيرون . بزمجه !!!گفتم پوريا جان اگه رفته باشه تو اتاق نارنجی که بايد فاتحه اش را بخوانيم !!!کلی گشتيم تا بنده ،سرکار خانوم را زير کابينت های آشپزخونه پيدا کردم . کلی نازش ر ا کشيدم و با بستنی گولش زدم تا تونستم راضيش کنم بياد دم دستم تا بتونم بگيرمش . خولاصه ماجرايی داشتيم . راستی ما بالاخره بعد از اين همه مدت فهميديم کدوم نر هستن کدوم ماده . بچه های بی ادب ،مهمون داشتيم که شروع کردند به KISS KISS LOVE LOVE . انقدر که من مجبور شدم روشون را بندازم . اينجوری شد که ما جنسيـت دستمون افتاد . اين خانمه خيلی بلا تشريف دارند . الان بزرگ شدند و اگه واستند رو خونشون و خودشون را تا بينهايت بکشند دستشون به لبه می رسه که البته فقط خانم محترمه اينقدر هيجان بيرون آمدن داره . بعدشم که اين موش های ما خيلی کوچولو هستند اندازه وسط کف دست ( بدون انگشت ها ) و در جواب سوال مرتيا جان البته که خودمون جاشون را تمييز میکنيم . دو هفته يک بار کل پوشال های کف و دو روز يک بار اون منطقه ممنوعه را . ولی اصلا قيافه موشي براشون متصور نشو . حالا عکسشون را میگذارم اينجا . کلی به جويدن و کندن و بازی علاقه دارند . اين وسط لوله های حوله کاغذی ها را گذاشتيم براشون . کلی باهاشون بازی میکنند. اينجوری ها . حالا اگه کار دست خودشون و ما دادند و نی نی دار شدند بچه هاشون را قسمت میکنيم .