* خبری نيست همه چی امن و امانه ...فقط ديگه راست راستی داريم تو تهران خفه می شيم ..مدرسه ها تعطيله . می مونيم آدم بزرگ ها که ديگه چيزی تا خفگيمون نمونده . ما که محل کارمون هم مرکز تهرانه انگار در هاله ای از مه صبحگاهی همراه با غبار محلی داريم راه میريم .
* فردا قرار بود ماموريت بريم لار . از اون ماموريت دسته جمعی ها . کم کم همه افراد قابل تحمل زدند زيرش و نيومدند . تا شديم 5 نفر دو تا خانم سه تا آقای يکی از يکی مزخرفتر ( يکيش همين رييس جديده من يکيش هم يکی از همکارهای من که از وقتی رييس عوض شده خيلی از خودش داره حال در میکنه !!!) حالا باز اشکال نداشت چون ليلا بود و قرار بود دو تايی کلی خوش بگذرونيم . ( آخه جای باحالی قرار بود بريم ) تا برای ليلا کار پيش آمد و گفت که نمی تونه بياد . من هم به هوای اينکه ليلا نمياد بهم زدم . اينه که فردا هم در خدمت مردم غيور و شهيد پرور هستيم
* * چهارشنبه 16 آذر ماه به علت آلودگی هوا تعطيل شد . دوباره سلام .
خوب مسلما امروز يک شنبه 20 آذر ماه است . من شنبه هم نيومدم اداره چون کل سربی که تو هفته قبل خورده بودم رسوب کرده بوده و نمی تونستم سرم را تو تنم نگه دارم . امروز هوا هنوز خيلی سنگينه و نتفس کشين اينجا يک کم دردناکه . همه اونه که خيلی دارند روزانه سرب و آلاينده های ديگه مصرف میکنند يادشون باشه که بايد مصرف روزانه شيرشون را چند برابر کنند تا به دفع اين سموم از بذنشون کمک بشه . وگرنه وقتی غلظتش توی خون بالا بره . باعث حالت های سرگيجه و تهوع خيلی بد و ادامه دار میشه ...
*بنده خدا سيامک میگفت : ديگه وقتی هوای برای نفس کشيدن باقی نمونده نمی تونی ادعا کنی آسمون همه جا يک رنگه . مسلما آسمون هيچ جا اين رنگی نيست .
* آنقدر من صبح ها تاخير ورود می خورم که آخر سر اخراجم می کنند . ما ساعت کاريمون 7 صبح است و من هميشه با یک ساعت تاخير، خودم را بکشم 8 تا 8:15 اينجام . ولی به خدا گناه دارم من . ساعت کاری آدميزاديش 8 صبح است . می خواهم به مدير عامل پيشنهاد بدهم ساعت کاريمون را شناور اعلام کنه . از اون ور من 9 بيام از اين ور 6 برم ...قول هم می دهم که بچه خوبی باشم .
* راستی نگفتم که ما دو تا از اين موش های همستر گرفتيم . بنده خدا ها هنوز زنده اند . يعنی من هنوز موفق نشدم که بکشمشون . ولی خيلی باحالند . بيشتر شب ها بيدارند و اينور اونور می دوند و طول روز بيشترش را خوابند ،فقط برای غذا بيدار می شوند . گهگاهی هم با همون چشمان بسته در حاليکه سرشون از خواب هی ميفته ميان غذا ور می دارند و دوباره می روند تو خونشون . جاشون مثل آکواريوم ماهی هاست که تنها فرقش اينه که توش آب نيست . کفش را با پوشال و شن ريزه پر کرديم . يکی از اين چرخ ها توشه که شب ها که بيدارند ميان توش شروع میکنند به دويدن که يک کم خنده داره و يک خونه سفالی دارند که توش را خودشون با اين پوشال ها تزيين کردند . وقتی می خوابند اصلا سر و تهشون معلوم نيست و گرد می شوند . می گن اينها زاد و ولدشون خيلی زياده . فعلا که بچه رو دست ما نگذاشتند ولی من فکر میکنم دو تاشون از يک جنسند و امکانات لازم را برای توليد بچه در اختيار ندارند . اون موقع که خريديم آقاهه يکی را بلتد کرد نگاش کرد ، گفت اينکه نره . بعد يکی ديگه را برداشت ، نگاه کرد ، تشخيص داد که ماده است . ولی من هر چی هی بلندشون می کنم نيگاه میکنم هيچ فرقی بينشون نمی فهمم . اينه که به اين نتيجه رسيدم که شانس آورديم و دوتاييشون يک جنسند .
* نزديک عيد فطر رفته بوديم خونه مامان پوريا ( مامان شهين ) دايی کوچيکه پوريا هم بود . و داشتيم راجع به فطريه و اينکه کجا بديمش حرف می زديم . دايی پوريا گفت که بنده خدا خانمی را می شناسند که خيلی به کمک احتياج داره و بايد کسی بچه هاش را از نظر مالی ساپورت کنه و بهتره فطريه را هم به او بدهند در همين حين که مامان پوريا داشت برای اون خانم وسيله کنار می گذاشت به من گفت که مامان شهين : خاتون شما برنج دارين خاتون : ما ?! بله بابا منوچهر برامون برنج و چايی گرفتن مامان شهين : روغن چی ؟ خاتون : نه بايد بگيرم اگه مایع دارين من می برم مامان شهين : قند چی . قند شکسته داری ؟ خاتون : آره . روشنک برام گرفته . هنوز خيليش مونده مامان شهين : شيکر چطور ؟ خاتون : نه شکر ندارم مامان شهين در حاليکه ظرف شکر را ميگذاره رو ميز : سيب زمينی و پياز هم براتون گذاشتم يادت باشه موقع رفتن حتما ببريد . سبزی که می بری ؟؟؟ دايی پوريا در حاليکه بلند بلند میخنده ، رو به من و پوريا : ای بابا هر چی صبر میکنم ليست شوما تموم نمی شه . ما که کل فطريمون را بايد جمع کنيم بديم به شوما که ...