* ديروز پوريا بايد میرفت آزمايش نمونه اش نشون دکتر میداد . برعکس هميشه مطب دکترش خيلی خيلی خلوت بود . فقط پوريا بود و يک خانم ديگه . ما هم منتظر نشستيم . بنده خدا يک آقايی آمد هراسون که حال پدرش خيلی بده و بيمارستان اين دکتر را بهش معرفی کرده .در مقابل اون همه نگرانی اون آقاهه منشی دکتره خيلی خونسرد اعلام کرد که دکتر وقت روزانه ندارند و وقت خالی ايشون تو دی ماه می باشد . حالا حساب کن مطب خاليه خالی بود .پسره گفت بابا من پدروم را از کلی راه دور آوردم حالش خوب نيست ، پيره . بعدشم پدر من الان حالش خوب نيست .به دیماه چه ربطی داره!!! . همين جا تو ماشينه . الان هم که شوما مريض ندارين خانمه هم انگار طرف آيات الهی را برده زير سوال عصبانی شد.تا بنده خدا اون يکی خانم منشی مهربونه از تو اتاق آندوسکپی آمد بيرون و مريض آقاهه را پذيرش کرد .بنده خدا آقاه 75 ، 76 سالش بود. بردش و تو اتاق آندوسکپی خوابوندش ..
* دفعه قبل که با پوريا رفته بوديم برای آندوسکپی . بعدش کلی خنديديم . میگم پوريا راحت می رفت پايين !! میگه نه خانم چه راحتی دکتره همه اش میگفت قورتش بده ولی آقا اين لوله گنده بود پايين هم نمی رفت . ولی اون وسطاش میگفت پوريا 65 تومن دادی بايد قورتش بدی . اين دکتره پول پس بده نيست . به زور هم شده فروش میکنه تو دلت !!!
* نمی دونم شما ها اهل هری پاتر هستين يا نه . ولی من اون قديم قديم ها که کوچولو بودم تو سال 79 به توصيه نازنين دختر دايی ام خوندمش . خيلی با حال بود . کلی باهاش حال کردم . برعکس فيلم هاش را خيلی دوست ندارم .وقتی کتاب را میخونی تخيلت محدوديت نداره و تا هر جايي بخواهي مي برتت ولي وقتي فيلم را ميبيني تو همون چارچوب فيلم محدود می شی . حالا همه اين حرفها اينکه اين سری جديدش را تموم کردم . و کلی غصه ام شد من دامبلدور را خيلی دوست داشتم. کلی اين مدت خواب هری پاتری ديدم . حالا خوندن کتاب به کنار کلی برای تعريف کردنش برای پوريا باحاله . خولاصه اينکه خيلی دلم سوخت . بخصوص برای بيل برادر رون . حالا به توصيه حامد پسر رييسم قراره اين کتاب چارلی و کارخونه شکللات سازی را بخونم . شهر کتاب سر زدم نداشت .
* وقتی حامد مياد خيلی با حاله . کلی با هم راجع به همه چی حرف میزنيم . از وقتی دبستان بوده فرقی نکرده . بحث مورد علاقه دوتايیمون کارتون ها هستند . کلی هميشه راجع به کارتون هايی که ديديم حرف می زنيم و به نقد و بررسی می پردازيم . الان که راهنماييه بحثامون به دانياسور ها و پروانه ها هم کشيده می شه !!! در هر صورت پسر خيلی جالبيه دانش عمومی اش محدود نيست و همه اش اکثرا تجربيه نه از روی کتاب . روز های زوج مياد که با پدرش بره استخر، هميشه با دوچرخه اش مياد . از بچه های اينجوری خوشم مياد .
* يکی از بچه ها برای اينکه غصه دوريم کم بشه برام لواشک خونگی آورده بود . آنثقده با حال بود . خيلی وقت بود که نخورده بودم .اين لواشک انار های هيجان انگيزی که می فروشند حتی اگه بهشون بگی رب انار روشون نريز باز هم يک جورايی خيس هستند ولی اين لواشک ها مزه آفتاب می داد و سينی های آهنی داغ ..ياد بچگی ها افتادم و حياط مادربزرگ و لواشک هايی که تو سينی بود که خشک بشه و لواشک های خشک شده ای که از بند رخت آويزون بود تا بعد از اينکه پشتشون هم خشک شد جمع بشه و بين فاميل قسمت بشه . هميشه نصف لواشک های مادرجون همون موقع خيس خيس تو سينی ها خورده میشد . حالا از بچه هايی که تو اين خاطره های خنده دار با هم شريک بوديم فقط من ايران هستم. آخريمونم اوايل شهريور چمدونش را بست و رفت . ..حالا اين لواشکه همون مزه ها را میده . مزه آفتاب و سينی های آهنی داغ
* پوريا نيست کلی خانه دار شدم . افتادم به جون خونه که حداقل پاييز را مثل بچه تمييز ها شروع کنيم . تو اين تمييز کاری ها نوار خروس زری پيرهن پری و حسن و خانم حنا را که يادم نبود کجا گذاشتم پيدا کردم . ( من عمرا گمشون نکرده بودم فقط يادم نبود انداختمشون تو کمد های زير کاناپه !!!) خولاصه نشستم دوباره گوششون کردم . با لواشک ها خيلی چسبيد ...
خوب کلی تعطيلات به همگان خوش بگذره قربون شوما و دريا خاتون