سلام آمپول زدن به سولماز سال آخر دانشگاه با سولماز و ليدا هم اتاقي بوديم . دوتاشون خيلي ماه بودن و چهار تايي خيلي بهمون خوش گذشت از جمله بهترين سالهاي خوابگاه بود .دقيقا زمانش را خاطرم نيست احتمالا فرجه امتحان ها يا بين تعطيلي چيزي بود كه اكثر بچه ها رفته بودند خونه و خوابگاه خالي بود و ما چهار تا مونده بوديم خوابگاه . جمعه دير وقت سولماز حالش بد شده بود و داشت ميمرد . بايد حتما مسكن ميزد .. سالهاي آخر تو خوابگاه يك پرستار شبانه روزي تو خوابگاه ميموند كه اگه مشكلي چيزي بود به بچه ها كمك كنه كه اون شب اون هم نبود .آمپول زن هاي معروف خوابگاه هم رفته بودند خونه هاشون ما مونده بوديم و سولماز كه از درد مثل عقربه هاي ساعت ميچرخيد . ليدا موند پيش سولماز و من و طاهره افتاديم تو خوابگاه دنبال كسي كه بلد باشه آمپول بزنه كه يكي از بچه ها آدرس سيمين را داد كه بلده . رفتيم پيش سيمين . بنده خدا سيمين هم گفت من بلدم فقط مشكل اينجا است كه من تا حالافقط به بالشت آمپول زدم و تجربه انساني ندارم . طاهره به من نگاه كرد من به طاهره و گفتيم تنها كسي كه اجازه داره اجازه بده كه ما ميتونيم سولماز را بكشيم همانا ليدا است و لاغير . بگذار بريم ليدا را بياريم . ليدا آمد و ما ماجرا را براش تعريف كرديم . بنده خدا ليدا با ناظمه هاي خوابگاه هم تماس گرفته بود ولي هنوز ماشين نيومده بود تا سولماز را ببريم دكتر . اينه كه جلسه سه نفره گذاشتيم و تصميم گرفتيم كه براي ارتقاي سطح پزشكي اين فداكاري را بكنيم و اجازه بديم سولماز اولين تجربه انساني سيمين باشه و افتخار اولين قنبل مطهر را داديم به سولماز .ولي ليدا شرط گذاشت كه به سولماز نگيم كه سيمين تا حالا فقط به بالشت آمپول زده و تجربه قنبل مبارك را نداره . و با قيافه هاي پيروز همراه با سيمين رفتيم اتاق .فكر كنم قرار بود ديكلوفناك يا همچين چيزي بزنه . سولماز را خوابوند و سرنگ را كشيد . ما سه تا هم تنها شاهدان اين واقعه تاريخي بوديم . آقا اين سيمين آمپول را زد بعد نمي دونم سولماز خودش را سفت كرده بود ياسيمين ترسيده بود چي بود كه اين آمپول تو نمي رفت و هي سيمين آن را در جهات مختلف ميپيچوند و فشار ميداد . حالا ما هم واستاده بوديم به عنوان ناظر و هي نظر ميداديم . يكي مي گفت كه بكشه بيرون و دوباره امتحان كنه ، يكي مي گفت همونجوري فشار بده تا آمپول تموم بشه !!( كه احتمالا اين دو نفرمن و طاهره بوديم ) بنده خدا نفر سوم كه حتما ليدا بود هم با نگراني عنوان ميكرد كه سولماز جان مادر خودتو شل كن . سولماز طفلكي هم دردش آمده بود هم عصباني شده بود هي ميگفت من به خدا شل كردم به اون بگو سفت كنه !!!. حالا چهارتاييمون خندمون هم گرفته اين وسط ها سيمين دچار حالت هاي خاص شد آمپول را همونطوري پا در هوا ول كرده بود و يك دفعه گفت بابا من كه گفتم تا حالا فقط به بالشت آمپول زدم . اينجا ديگه فقط قيافه سولماز جالب شده بود . تا سولماز خواست دهنش را باز كنه و چيزي بپرسه بنده خدا سيمين تونست دوباره سكان را بگيره دستش و مراسم آمپول زني را تموم كنه . خولاصه شبي بود اگه بنده خدا سولماز قرار بود از اون درد زنده بمونه حتما ما مي تونستيم با مراسم آمپول زنيمون بكشيمش .بعد كه مسكنه اثر كرده بود و سولماز به جمع افراد زنده برگشته بود . كلي خنديديم . الان هم هر بار يادم مياد از خنده غش ميكنم . ولي خدا به همه ما ها بالاخص سولماز رحم كرد .