* ديشب باز هم خيلي بد خوابيدم . با وجود اينكه خنكي باد كولر را ميگرفتم ولي انگار از تو دلم آتيش ميزد بيرون . آنقدر وول وول خوردم كه بنده خدا پوريا را ذله كردم . ميگه پاشو برو يك دوش بگير بيا . نصفه شبي دوش گرفتم . بطري نصفه يخم را كه آب ميكنم براي مسير برگشت را هم بغل كردم و خوابيدم!! صبح كه بلند شدم ملافه و موهام هنوز خيس بود . نمي دونم چه حكمتيه كه اين يكشنبه ها اينهمه عذابه
* دقيقا سه تا پنجشنبه است كه تا دير وقت به معناي واقعي كلمه بيداريم . اون هم تنها به خاطر اين فيلم ارباب حلقه ها . پوريا دوسش داره چند بار هم ديدتش . من كتابش را گرفته بودم . خيلي پيچيده بود يك پونصد صفحه اي فقط راجع به هابيت ها و ارگ ها والف هاو همه جور موجودات اينجوري توضيح داده بود و فرق هاشون و محل زندگيشون و ... هنوز به داستان اصلي نرسيده حوصله ام لبريز شد و ولش كردم ولي خوب فيلمش چون صاف ميرفت سر اصل موضوع فرق داشت . حالا اين chanel ,one سه تا پنجشنبه پشت سر هم و اون هم خيلي دير وقت نشونش داد . سر قسمت اول كه وسطش همونجا جلو تلويزيون خوابم برد . قسمت دوم را تا آخرش دووم آوردم و 10 دقيقه آخر را نديدم . فرداش سر صبحونه شروع كردم به سوال كه اين چي شد و اون چي شد . پوريا يك ذره تعريف كرد بعد گفت بگذار cd اش را برات بگذارم تهش را ببيني !! فقط قيافه من را تصور كنيد .چشام كلي گرد شده بود . ميگم تو براي فيلمي كه Cd اش را داري و چند بار هم ديديدش اين همه بيدار موندي ؟؟ميخنده ميگه آخه اين رنگ هاش خيلي با حال بود !!! در همين لحظه نمي دونم چرا ياد كياوش افتادم .
*ورود به پشت بام ممنوع كانال هاي همين ايران خودمون بهم ريخته بود انگار يكي انتن را 180 درجه چرخونده . پوريا رفت بالا كه درستش كنه . بعد آمده پايين ميگه پوريا : من نميفهمم اينها چرا لباساشون را ميبرند اون بالا آويزون ميكنند ؟( اين همسايه طبقه پايينمون اكثرا لباس هاشون را اونجا آويزون ميكنند يك بچه يك ساله هم داره كه خوب نصف لباس ها مال اونه ) ميگم :خوب ميخواد آفتاب بخوره چه اشكال داره لباس بچه است ديگه . پوريا ( همونجور كه داشت لباس هاش را در مياورد ) :والا ما كه لباس بچه نديديم كلكسيون لباس زيره اون بالا خنده ام گرفته از قيافه پوريا ميگم: دستم درد نكنه خوب تو چرا نيگا ميكني پوريا : ببخشيدا اولا كه درست جلو در آويزون كرده بعدشم آنقدر گنده است كه مثل پرده ميمونه بايد بزنيش كنار تا جلوت را ببيني مردم از خنده : آقا من غيرتي ام ها . گفته باشم ميري اون بالا چشات را ببند وگرنه ديگه نميگذارم بري .ديگه مسافرت به پشت بام تعطيل ! بعدشم كه خوب باباحتما لازمه ، بايد آفتاب بخوره پوريا: ببينم فقط بايد مال اونها آفتاب بخوره ؟ ميگم ( مرده بودم از خنده ): خوب نه . اگه دوست داري من هم مال خودم را آويزن ميكنم آفتاب بخوره . فقط ببين سايز من به آبرو داري مال اين نيس ها !!! آبرومون ميره !! ديگه اينجا قيافه پوريا از همه اينها خنده دار تره جالبيش برام اينه كه بنده خدا خانومه كلي ضريب حجابش بالا است
* تا حالا ديديد كسي سوپش بسوزه !! نه اينكه ته بگيره ها نه !! كاملا بسوزه و هر چي كه توشه كربن بشه ...خوب اگه نديد الان ببينيد . اين واقعه در طي اين 17 ماه زندگي مشترك كه سهله در طي اون 4 سال زندگي خوابگاهي هم سابقه نداشته . ولي همانا ديشب بنده يك قابلمه سوپ را به طرز جانسوزي سوزوندم . جالبيش اينه كه خواب نبودم ، حموم نرفته بودم ، تلويزيون نميديدم و داخل اتاق حضور گرم و صميمي داشتم فقط انگار دماغم از كار افتاده بوده كه اون هم به دليل وجود هود قابل توجيه . انگاري اين روز ها آتيش ها هم گرم تر شدند .!!
* اين را هم بگم كه از كرامات شيخ ما اين است كه به حول و قوه الهي بنده كم كم به علت بد حجابي از عرصه گيتي حذف خواهم شد !! شايد خيلي هم بد نباشه . ميشينم خونه برا دل خودم يك كم كار هاي غريب ميكنم . دنيا را چه ديدي ممكنه به محض خروج از گيتي طرح ورود به گيتي فرد جديد را اجرا كنم . البته وقتي بنده اين مسئله را بلند بلند اعلام كردم پوريا خيلي خونسرد گفت مشكل نداره عزيز جان اگه بيرونت كردن خودم تو شركتم استخدامت ميكنم !!! قراره پوريا فقط به خاطر من شركت بزنه و باز هم فقط به خاطر من يك بخش رودخانه ،كانال ها و انهار بگذاره و من بشوم مدير اون قسمت . وكلي هم به خاطر اينكه زن رييس شركتم كلاس بگذارم !!!اون وقت مرخصي كه ميروم برگه براش رد نميكنم . يكي هست كه هميشه برام كارت بزنه . هميشه صبح ها دير ميام و عصر ها زود ميرم . فيش حقوقي ام هم از همه خوشگل تره !! برنامه خيلي خوبيه .
* راستي مسيحا بايد تا الان خاله شده باشه . ازراه دور تبريك .مرتيا خانم هم كه تا يك ماهه ديگه رسما خاله ميشه . همينجا كلي تبريكات ميگيم . بنده به عنوان خاله يك جوجه 3 ساله و نيمه اعلام ميكنم كه خيلي باحاله و خواهرزاده خيلي عزيزه . براي من كه خيلي باحال تر بود چون خواهر و برادر كوچولو تر از خودم هم نداشتم . و اين فرايند دنيا آمدن و بزرگ شدنش خيلي هيجان انگيز بود بخصوص كه من اون موقع خونه مامان اينها بودم و كيا هم همه اش اونجا بود . روز هاي اول كه كلي هيجان انگيز بود من و روشنك پيش كيا ميخوابيديم و اين بچه مثل عسل بود . ( آخ دلم دوباره براش تنگ شد ) الان بهش مي گم كيا ميدوني من تو را از كي ميشناسم ؟ از وقتي قد نخود بودي كه كلي با همه از وجودت هيجان زده شديم . اون موقع ها كه تو دل مامان جانت فوتبال بازي مي كردي !! خولاصه اينكه خيلي خيلي مبارك باشه . كياوش كه مي خواست دنيا بياد روشنك خونه ما بود . شب حدوداي ساعت 11 با سعيد رفتند پايين راه بروند كه سعيد زنگ زد و گفت كه بله وقتشه . نمي دونيد چه حالي بوديم همه . روشنك را آورد بالا كه لباس عوض كنه و بريم . داشت مثل جوجه ميلرزيد . فرصت براي عوض كردن لباس نشد . صندلي كامپوتر را آوردم تا روش بشينه تا بابا و مامان حاضر بشود . من هم زنگ زدم به دكترش . بيمارستانش كيان بود دوراهي قلهك . منو كتي رفتيم خونه روشنك تا وسايلش را بياريم . زايمان روشنك طبيعي بود و ما را چون شب بود تو بيمارستان راه ندادند . دكترش به هواي اينكه زايمان اول خيلي طولاني ميشه خيلي دير آمد و كتي هم مامان را كه خيلي هيجان زده و نگران بود برد خونه چون همه فكر ميكردن تا صبح ميكشه . من و باباو سعيد تو ماشين نشستيم . مغازه روبرو بيمارستان داشت حليم درست ميكرد . 19 دي بود .ولي كيا جان چون خيلي عجله داشت اصلا معطل نكرد و تا ساعت 2 دنيا آمد .كيا كه دنيا آمد نگهبان آمد از سعيد مشتلغ بگيره كه من دويدم از پله ها بالا . روشنك هنوز تو اتاق بود . من لباس استريل تنم كردم و رفتم تو .كيا را رو تخت خوابونده بودند . لاي يك ملافه سفيد و آبي كمرنگ پيچيده بودنش . آنقدر لحظه قشنگي بود كه نگو . خودم اول از همه ديدمش . چشماش كلي باز بود و اينور و اونور را نگاه ميكرد . بعد بچه را بردند و من رفتم پيش روشنك . طفلكي خواهر به پهلو خوابيده بود با روسري سفيد موهاش را بسته بودند .به خاطر دير آمدن دكتر و اينكه روشي آمادگي دنيا آوردن كيا را خيلي زودتر هم داشته و ماما حاضردر محل دنيا آمدن كيا را تا حضور دكترش عقب انداخته بود كيا تو ريه هاش آب رفته بود كه باعث شد يك هفته تو N.I.C.U بمونه .خير سرش دكتره را كلي همه ازش تعريف ميكردند و كلي خاطر خواه داشت و معروف بود . خونه اش هم چند قدم تا بيمارستان بيشترفاصله نداشت .اونجا ديگه مامان زري رفت پيشش موند و روشي فقط براي شير دادن ميرفت . در هر صورت اينكه دوره حاملگي روشنك و دنيا آمدن كيا از بهترين دوره ها براي من بود . همه چي خيلي كيف داشت . دوباره دلم واسه سياه سوخته خاله تنگ شد . خولاصه همه خاله هايي كه تازه خاله شدند مبارك باشه . ماچش كنيد محكم.