آقا هيچ كدومتون امروز تو محل كارتون شلوغ پلوغ نشد ؟هيج جا بهم نريخت ؟؟ اگر شده و اگر ريخته بدانيد و آگاه باشيد ك همانا امروز يك فروند خاتون آمده به شركت شما و همه جا را بهم ريخته و رفته و شما با اون همه عظمت خبر دار نشديد و كلي از دستتون رفته !!! از اونجاييكه بنده را مثل هميشه آخر از همه بازي مي دهند امروز درست كله سحر بنده فهميدم كه بايد براي كاري بروم جايي !! اينه كه ما امروز صبح بايد ساعت 8 صبح بايد اون جايي مي بوديم، ولي هيئت سه نفره ما به سر گروهي بنده ساعت 9 صبح هنوز داشت دنبال آدرس ميگشت . آقا همگان بسيار واقف اند كه خاتون در امر آدرس دهي كلي متبحر است و هيچگونه شك و شبه اي در اين مورد وجود ندارد و خودم شخصا همانا همه منكران را انكار خواهم كرد . از خود پوريا بپرسيد خودش كلي ازم طرفداري ميكنه و به حمايت من شواهد بسياري را مياره . نشون به اون نشون كه ميخواستيم شيريني بخريم و من آدرس دادم كه شيريني فروشي تو اون ميدونه هست كه خيابون بالاييش بن بسته !! خودشم ( به قول تبريزيهاش ) نيم ساعت هر چي ميدون اونجا بود گشتيم و بالاخره شيريني فروشي را پيدا كرديم ولي خوب بالاش بن بست نبود راه جديد باز كرده بودند كه ملت همگان به راحتي رفت و آمد ميكردند !! به همين ترتيب هي ما تو اون كوچه هاي محل شركت مربوطه پيچيديم تا ديگه راه نجاتي جز آدرس پرسيدن باقي نموندوفهميديم كه درست داريم 180 درجه اشتباهي دنبال آدرس ميگرديم !! اينجوري درست زماني كه ملت برامون search party راه انداخته بودند رسيديم به درب ورودي . ملت همگان فكر كردن بنده به عنوان رييس هيئت ارسالي بقيه افراد هيئت را زنده زنده جويدم . خولاصه كلوم اينكه تا ساعت 12 ا ونجا بوديم بسي بسيار در كنار بنده خدا مهندساني كه كلي كار هاي موهوم موهوم ميكردند بهمون خوش گذشت . كلي اظهار فضل كرديم و ناهار خورديم و برگشتيم . اونقدر به همگان خوش گذشته بود كه قرار شد برنامه امروزدر طول هفته آينده با تعدا شركت كنندگان بيشتر جهت مستفيذ شدن از افاضات اينجانب هم برقرار باشه . اينجوري ها . حالا همه اين كار ها براي چي بود . براي اين بود كه پيمانكار ( اين شركت مشاوره با كلاسه ) داشت براي بهبود روابط با كارفرما تلاش ميكرد و يكي از تلاش هاش هم ايجاد برنامه هاي سرگرمي و فرح بخش براي كارفرما بود شايد كه رستگار گردد و قرار داد تمديد شده يا پايان آن با همان ميزان كار انجام شده اعلام گردد. * تبريز كه قبول شدم با مامان و بابا با ماشين خودمون رفتيم . شروع كلاس ها دو هفته بعدش بود . كه من و بابا از طريق هوا آمديم تبريز و ماشين شخصي نداشتيم . روز اول شروع كلاس ها من و بابا از محل اقامتمون ( خونه يكي از آشنا ) آمديم كه مثلا بريم دانشگاه . هرچي صابخونه اصرار كرد كه ما را برسونه بابا نگذاشت و گفت كه راهي نيست و خودمون ميريم ( خونشون ولي عصر تبريز بود و جدا راهي تا دانشگاه نبود ). من و بابا واستاديم كنار خيابون منتظر تاكسي ،بابا هرچي به تاكسي ها ميگفت دانشگاه هيشكي محلمون نميگذاشت . من هم كه مثل كلاس اولي ها بد اخلاق شده بودم اساسي هي غر ميزدم . تا اينكه يك دفعه يك پاترول واستاد . يكي از همكار هاي بابا اينها تو تبريز بود . بعد از سلام و عليك سوارمون كرد وقتي شنيد كجا ميخواهيم بريم كلي بهمون خنديد . ما درست تو جهت عكس ايستاده بوديم و فرياد ميزديم دانشگاه . بنده خدا دور زد و ما را رسوند . فكر كن تو پايين ميدون وليعصر به سمت چهار راه وليعصر واستاده باشي و داد بزني ونك !!! حالا هي بگيد بنده خدا ترك ها جوك مي سازند !! اينه كه شم آدرس شناسي من وراثتي است ولا غير
*آقا تازه مي فهمم وقتي ميريم مهموني اين بنده خدا خانم خونه چرا اينهمه تعارف ميكنه و تا چند برابر ظرفيتت بهت غذا نده راضي نميشه . پنجشنبه هفته پيش مهمون داشتم كه خدا را شكري همه رژيم بودند . نصف شامم موند . حالا شانس ما طبق برنامه لاغري پوريا اون هم ديگه عملا چيزي نميخوره .من همه اين هفته آنقده غذا خوردم كه نگو . مشكل من اينه كه به حرف مهمون گوش ميكنم وقتي ميگه نميخورم كاري به كارش ندارم . از اين به بعد خودم براي همه مهمون ها غذا مي كشم . يعني چي .. گناه داره بنده خدا خانمه كلي غذا پخته حالا نصفيش ميمونه خوب دلش مي سوزه ديگه مجبوره همه اش را خودش بخوره بعد ظرف يك سال ميشه 100 كيلو . خولاصه ديگه دموكراسي بي دموكراسي . ديگه من به كسي و رژيم كسي رحم نمي كنم . هر كي بياد خونه ما بايد تا خرخره غذا بخوره و لا غير
خوش بگذره اساسي اگه دعوتين جايي جان جدتون غذا بخورين قربون شوما و دريا خاتون