*آقا از همون بچگي من بامقدار اسباب وسايلي كه ميبردم اين ور و اون ور مشكل داشتم . مشكل اساسي وقتي عيان شد كه من دانشگاه قبول شدم و قرار شد كه در شهر شهيد پرور تبريز ، در مشهد الشهداي دانشگاه تبريز و صد البته در خوابگاه شماره 2 كه بعدا اسمش را نمي دونم عصمت ، طهارت يا حجاب گذاشتند ساكن بشوم . آقا ورود من به خوابگاه همانا در تبريز به عنوان روز تاريخي و ملي ساك و چمدان !!! اعلام شد و از اون لحظه به امروز همگان در اون روز خاص كلي جشن و سرور به پا ميكنند و چمدان آتش ميزنند !!آقا من در هنگام ورود به خوابگاه به تعداد 17 تا ساك و چمدان داشتم !!! ديگه فكرميكنم چيزي نمونده بود كه نياورده باشم . تازه اين ها از ديگ و قابلمه جدا بود و به قول تبريزيهاش خودشم ضبط وTV چند ماه بعدش به بنده پيوست !!! . آقا با اون همه وسيله بنده خدا هم اتاقي هام را كشته بودم . يك كمد كامل همراه با قلمرو زير تخت و بالاي كمد ها مال وسايل من بود . تا كم كم بعد از گذشت دو ترم و كلي روان درماني كه بچه ها رو من انجام دادند . موفق شدم كه سال تحصيلي جديد را با تعداد چمدان كمتري آغاز كنم و كار به جايي رسيد كه سال آخر من صاحب فقط يك عدد چمدان بودم كه اين خودش براي من از موفقيت هاي بزرگ روحي رواني به شمار ميومد . همه اين حرفها را گفتم كه بگم بنده خدا پوريا تو مسافرت ها با من و وسايلم برنامه داره ديگه . آنقدر براي يك مسافرت چند روزه وسيله بر ميدارم كه بيا و ببين . من با كمال افتخار اعلام ميكنم كه ميتونستم به تنهايي كل پرايد را از جمله صندوق و صندلي هاي عقب پر كنم وبه ماشين هاي همراه هم وسيله قرض بدهم و تازه كلي وسيله باشه كه هنوز دلم خواسته باشه همراهشون كنم !!!حالا حساب كن تو مسافرت امسال كه مهتاب هم همراهمون بود چي به مهتاب گذشته . اين ماشين هم قربونش برم برعكس قيافه اخموش اصلا جا براي وسيله ها نداره و صندوق و كل سيستم عقب خيلي كوچيكه . به قول فرد خيلي معروفي كه هنوز گهگاهي يادش ميكنم و خنده ام ميگيره آقا سيستم كلا خرابه !! اينه كه بنده تا رو سر مهتاب وسيله چيده بودم . كل جلوي پاي من هم پر بود . تازه فداكاري كرده بودم و راضي شده بودم با پوريا يك چمدان مشترك ور دارم . وقتي تو حياط خاله نازي داشتم از بين اون همه وسيله پياده مي شدم قيافه ام كلي خنده دار بود . حالا قرار شده براي مسافرت هاي بعدي يا از اون جعبه ها بگيريم بگذاريم رو سر ماشين يا اصلا من را نبريم با خودمون !!!
* راستي ما روز سيزده بدر يك ماجرا داشتيم كه يادم رفت تعريف كنم . آقا سيزده بدر طرفهاي غروب بعد از گشت و گذار و اين حرفها من و پوريا از خونه مامان اينها آمديم بيرون كه چيزي بگيريم و قسمت بعدي سفر را شروع كنيم . اين پايين خونه مامان اينها را همين همكاراي خودمون كنده بودند . اين بنده خدا كارگر افغاني ها چهار سر كمپرسي را گرفته بودند و ميكشيدند كه يك دفعه كمپرسي نمي دونم چش شد يك سرش در رفت و محكم خود تو شكم يكي از كارگر ها . اون بنده خدا هم دستش را گذاشت لاي پاش و آمد وسط خيابون . بنده خدا پوريا هم كلي هميشه دچار حالت هاي خاص ميشه به هواي اينكه دستش طوريش شده ماشين را واستوند كه اگه بشه برسونيمش جايي . بعد كه سوار ماشينش كردند ديديم نه بابا طرف از هوش رفته كه رفته و ضربه خورده به همون جايي كه نبايد بخوره . كلي گشتيم دنبال مهندس ناظرشون كه نكرديم .اون همراهش ما را برد كمپشون كه مثلا شايد اونجا باشه . اونجا كه رسيديم من ترسيدم . همه افغاني ها ريخته بودند دور ماشين و فكر كرده بودند كه پوريا با ماشين زده به طرف . اينجا بود كه پوريا يك فرياد رعد آسا زد كه من كه كلي گلم حساب كار آمد دستم . پوريا داد زد كه بابا كمپرسي خورده بهش به جاي قد قد كردن شماره ناظرتون را بديد به من . خلاصه شماره تلفن را گرفتيم و راه افتاديم به سمت بيمارستان سجاد . اون بنده خدا هم همونجوري در حال غش بود . با ناظرشون حرف زدم و گفتم كه چي شده و كجا ميريم . رسيديم دم بيمارستان و پوريا بنده خدا را برد تو و صبر كرد تا ناظرشون خودش را رسوند و ما ديگه آمديم . كلي شانس آورديم كه ناظرشون آدم بود و آمد چون اين بنده خدا ها حتي كارت بهداشت و بيمه و اين ها را هم نداشتند و ناظر خيلي راحت ميتونست نياد !!همه اين ها در عرض يك ربع اتفاق افتاد . ولي آقا يك انرژي ازمون گرفت كه بيا و ببين رنگ دو تاييمون عين گچ شده بود . بنده خدا آخر هاي كردستان كه بوديم بهوش آمده بود و فرياد ميزد خيلي بد بود . حالا هر دفعه دارم ميرم خونه مامان اينها هي ميخوام واستم بپرسم ببينم طفلكي خوب شده يا نه روم نميشه . ولي خداييش خيلي ترسيديم بخصوص تو كمپشون كه فكر كرده بودند ماشين خورده بهش كه ديگه گفتم الان مي خورنمون بيا و درستش كن ... قربون شوما و دريا خاتون