* خوب آدم متولد ميشه سرش شولوخ پلوخ ميشه ديگه .اينجوري ميشه كه يك هفته طول ميكشه تا حالش بياد سر جاش و بتونه مجددا بيوفته رو روال قبلي .
* آقا من تقريبا از هفته قبل جمعه اول آبان ماه مهمون داشتم و مهمون بودم تا همين جمعه كه بيگ بنگ اصلي بود. و اين دو روز يعني شنبه و يك شنبه را هنوز تو مراحل ريكاوري !! به سر ميبردم . بالاخره ديشب آخرين بقاياي ظرف هاي مهموني شسته شد و ظرفهاي شسته شده روز قبل هم جمع شد . فقط مونده جدا كردن ظرف ها، قابلمه گنده ها و قاشق هايي كه از مامان گرفته بودم . كه باز هم از اونجايي كه احتمالا تا اواخر هفته آينده باز هم يك مهموني كوچولو دارم شايد يك سري از غنايم را نگه دارم . خوب مراسم روز جمعه به نظر خودم خيلي خوب برگزار شد . خيلي بهتر از مهموني قبلي . دستم روون تر شده .و همه چي هم برام راحت تر بود . سر اون يكي چون اولين مهمونيم تو اون حجم بود خيلي دستپاچه شدم و خيلي هم برام سخت بود . ولي اين يكي را خيلي راحت تر برگذار كردم . برعكس اونيكي اصلا غذاي سرد نداشتم و همه غذاي گرم بود . خلاصه اينكه خودم خيلي از خودم خوشم آمد .و به خودم كه خيلي خوش گذشت . خسته شدم ولي ميارزيد .
* هفته قبل روز تولدم خيلي ترسيدم . ليلا همكارم تو يك دفتر ديگه است ولي اتاق هامون روبروي هم است و دوتايي مبتلا به درد مشترك هم اتاقي بودن با رييس ميباشيم . تقريبا دو هفته بود كه حالش سر جاش نبود و فشارش مرتب جابجا ميشد . هفته قبل هم دوشنبه باز حالش خيلي بد شده كه تو خيابون غش كرده بود. دو روز هم نيومد اداره . حالا ديروز صبح حالش خوب بود. رفتم اتاقش ديدم نيست . بعد من را تلفن خواست . جواب كه دادم از درمانگاه بود . گفتند همكارتون حالش بهم خورده اينجاست . خولاصه دوون دوون رفتم ديدم آره بنده خدا خوابوندنش روي تخت و سرم و اين حرفها . رنگش هم شده مثل گچ ديوار . مثل اينكه حالش بد شده بوده و گفته كه خودش بره درمانگاه كه فشارش را بگيرند . بعد طفلكي وسط راه غش كرده بوده و افتاده . جالبيش اينه كه ميگفت آقايون بيشتر نگران بودند و سعي ميكردند كه كمك كنند ولي خانم ها خيلي خونسرد از كنارش گذشتن ( اون هم تو محيط كاري كه همه بالاخره يك جورايي همكار هم هستند ) حالا واقعا به كمك خانوم هم احتياج داشتن چون آقايون بهش تو جابجاي مثلا نمي تونستند كمك كنند!! خلاصه بنده خدا با اون حالش مجبور شده به قول خودش چهار چنگولي سوار آمبولانس بشه . از همه خنده دار تر اينكه برانكارد آمبولانس را هم براش پايين نگذاشتند . يارو راننده آمبولانس هم يك مدتي همينجوري دم در درمانگاه واستاده به حرف زدن و در را باز نكرده كه حداقل اين طفلكي خودش پياده بشه !! نمي دونم حالا خيال كردند كه طوريش نيست اينجوري كردند يا هميشه صبر ميكنند تا از مرگ طرف مطمئن بشوند !!! بعد اقدامات لازم را انجام بدهند . خلاصه من رسيدم داشتند سرم را وصل ميكردند و يك آمپول ديگه هم بهش زده بودند . من تو اين شرايط اينجوري تنهاي و حال بد گير كردم و ميدونم آدم چه حسي داره ولي اينقدر تا حالا حالم بد نشده بود . حتي آمپوله و سرم هم فشارش را درست نكرد و بعد از ده دوازده دقيقه دوباره فشارش شديد افتاد پايين و ولو شد . آمدند دوباره سرمش را عوض كردند و يك چيزايي زدند توش . ديگه از اون موقع نشستم پيشش تا وقتي كه شوهرش آمد كه ببرتش . آمدم اتاقم ديگه ساعت 1:30 بود . خودم هم خيلي ترسيدم . حالش اصلا خوب نبود و شوهرش را هم نمي تونستم پيدا كنم . من كه ديگه آمدم با وجود اينكه سرم دوم داشت تموم ميشد ولي همچنان فشارش پايين بود و خودش هم بيحال .حالا الان كه با هم راجع بهش حرف ميزنيم كلي ميخنديم . اگه داستان خودم بود حتما مثل جوك مينوشتمش ولي خوب نمي شه كه به بچه مردم همينجوري الكي خنديد.
* كياوش ديگه اساسي بزرگ شده . خودش كه از خودش خيلي كيف ميكنه چه برسه به دور و بريهاش كه بچه نديده هم هستند . . الان هر كار جديدي كه ميكنه مياد ميگه " آله بيا ببين كيا چه كار عبيجي !! كرده " ( عبيج : عجيب ) يا اينكه " كيا داره كارهاي مهم ميكنه " .. هنوز هم تا پشت سر كسي آب نريزه نميگذاره طرف بره و تا پشت خودش هم آب نريزند نميره .تازه ياد گرفته برات كتاب هم بخونه . البته بيشتر از دو صفحه نمي خونه . تمام ديوار هاي خونه مامان اينها به هنر ها كيا آراسته شده . و وقتي كه زري ديگه خيلي از دستش جوش مياره با مقداراتي دلبري و ذره اي هم حزن ميگه زري وش !! ( بر وزن كياوش ) كيا تو رو خيلي دوست داره !! و ميره پاك كن مياره كه خط ها را پاك كنه .