سلام
* اول از همه عروسي ...
آقا ما كه عروسي بي ماجرا نمي تونيم بريم كه اول از همه با استناد به هزار تا دليل موجه پوريا از همراهي ما در عروسي جا موند و من موندم و حوضم !! اون شب هم انگاري تخم هرچي آژانس بود خورده بودند . حتي تاكسي تهران هم زنگ زديم نبود . آخرش از اون كار هاي با حال كردم و با تاكسي هاي محله خودمون ( خونه مامان اينها رفتم) نزديك ساعت نه و نيم بود كه رسيد م اونجا و بنده خدا پوريا هم كه خبر لحظه به لحظه داشت كه ببينه ما رسيديم كه بره به پايه هاي مملكت بچسبه يا نه ( همراه با هزار تا "كه " ديگه ) . مثل همه عروس ها عروس خانم ما هم كلي ماه شده بود و مثل همه داماد ها آقاي داماد ما هم كلي با حال شده بود و از همه با حال تر اين بود كه اين از جمله عروسي هايي بود كه بنده هم فاميل عروس بودم و هم داماد !!! خولاصه تا وارد شديم جناب حاجاقا را ديديم كه بسي مشعوف شديم هزار تا و عروس داماد خيلي سريع هنوز بنده باسنم را نگذاشته بودم رو صندلي ما را بردند و طي مراسم تصوير برداري رسما حضور ما را در مجلس ثبت كردند تا از ديدگان مخفي نمونه . . وسط اين شلوغي ها بنده يك لبخند آشنا ديدم و جناب آقاي شاه قصه ها را شناختيم و رفتيم سلام و عليك و اين حرفها . همون جا بود كه همگان به اين نتيجه رسيدند كه بنده دچار كوري موضعي شدم و بايد حتما يك فكري براي خودم بكنم چون درست بقل دست جناب آقاي شاه قصه ها جناب آقاي دكتر جان نشسته بودند ،كه بنده در برداشت دوم ايشون را ديدم . باز براي عرض ادب به حضور ايشون شرفياب شديم كه اونجا يك زوج گرامي را هم به ما معرفي كردند كه باز هم همونجا همه فهميدند not only بنده چشمهام نمي بينه but also گوشهام هم نمي شنود !!! اينجوري بود كه در برداشت دوم معرفي ( يك ربع بعد ) تازه فهميديم بابا ايشون جناب آقاي افشين خان بودن و نبودن هستند به همراه همسر عزيزشون و بنده شاسكول منگولا اصلا نفهميدم .و همانا همه بر اين مسئله اذعان داشتند كه بنده كلي شانس آوردم كه پوريا من را گرفته وگرنه ميموندم رو دست مامان جانم .
بعد از اين همه نمايش استعداد ديگه من نمي تونستم خودم را كنترل كنم و به همراه حاجاقا ، آقاي شاه قصه ها ، دكتر رضا و صد البته جناب افشين خان و همسر گراميشون به دور از چشم پوريا يك مقداراتي خيلي زياد حركات موزون انجام داديم و و با بقيه جميع دوستان كلي جشن و سرور و پايكو بي كرديم . از جمله مجلس هايي بود كه با وجود اينكه تنها رفته بودم ( عدم حضور پوريا )و با بچه هايي بودم كه تجربه اولين مهمونيم باهاشون بود ولي آقا not only باهاشون خيلي راحت بودم و هركاري دلم خواست كردم but also اندازه خيلي زياد هم خوش گذشت . آخر مجلس هم بي ناموسي را به انتها رسوندم و حاجاقا را منحرف كردم و اندازه خيلي بهش زحمت دادم و بچه ما را رسوند خونه . ضمن اينكه از همينجا از جميع بچه هاي همراه تشكر و قدر داني ميكنيم . اميدواريم كه هميشه از اين خبر ها باشه كه همه اينجوري دور هم جمع بشوند . باز هم بدينوسيله از عروس و داماد گرامي كه باعث ايجاد يك چنين گردهمايي شدند هزار تا ممنونيم ....( بلدم نامه اداري بنويسم نه ..!!! ) . انشاء الله براي اولي بيايم همينجوري پايكوبي كنيم !!!
* خوب اگه هنوز وبلاگ مسيحا را نخوندين حتما يك سري بهش بزنيد كه به جز فحش هايي كه به من داده از عروسي و ماه عسل هم نوشته ....از اين جور دوستيها خوشم مياد . آدم هميشه بايد رخت چركاش را رو پشت بوم آويزون كنه ( ترجمه لفظ به لفظ يك ضرب المثل خارجكي ) . و باز هم از اين خوشم مياد كه تو اين ماجرا حتي پوريا كه الان نزديك ترين شخص به منه ازهمون اول از اين سوء تفاهم ها خبر نداشته يعني نگذاشتم به عمق موضوع پي ببره حتي با وجود مظاهر مشخصي كه داشته از جمله برنامه نامزدي مسيحا ،از جمله عدم حضور ايشون تو جمع هايي كه بقيه دوستان نزديك حضور داشتن !! يا عدم حضور من تو جمع هايي كه بقيه دوستان حضور داشتن !!! ( كه همه قبل از بي احترامي هاي من به ايشون بوده !!!) فقط به اين خاطر كه دلم نمي خواسته به خاطر برداشت هاي شخصي ام تو نوع رابطه اش با افراد اثر بگذارم درصورتيكه ....!!! بگذريم ...
* باز هم رمضان مبارك شروع شد . واسه اونهاييكه روزه ميگيرند كه هيچي خيلي گل و بلبله . ولي براي امثال من كافر ، سخته بخصوص سر كار . يك ساعت از ساعات اداري كم ميشه ولي همينجوري دووم آوردن سخته بخصوص كه جايي هم نيست بتوني با دل راحت غذا بخوري ...جالبيش اينه كه مثل هميشه سختيش براي خانم هاي طفلكي است ولي آقايون ما خيلي راحت حتي برنامه چايي خوروون هم با همديگه دارند . ولي خدا نكنه يك خانمي در اتاقش را ببنده اونوقت است كه واويلا ميشه . .. حالا از همه اينهاش گذشته اون ربنا دم افطار را به چسب كه كلي عشق است ....