* چي شده كلي زودي آمدم بنويسم ..اينجوري شده كه رييسم رفته اصفهان براي شركت در مسابقات شنا .آره بابا كلي رييس ما ورزشكارِ بنده خدا ...اينه كه بنده سرپرست ندارم دارم واسه خودم جولون ميدهم .جالبه كه با وجود اينكه كار دارم ولي دلم نميخواد كار هام را انجامم بدهم و با اين وجود حوصله ام هم سر رفته .ميگن ايراني ها براي اين كه مفيد باشند و كار كنند بايد يكي با لا سرشون واسته ..من نمونه كامل اين مسئله هستم ..
* آقا وقتي من خبر را شنيدم خيلي خيلي ناراحت شدم كلي براي خودم عزاي عمومي وتعطيل رسمي اعلام كردم و نيومدم اداره ..آقا ريس جمهور كشور چچن را كشتند .همون چچني كه من كلي بهش علاقه دارم ..اينه كه خيلي ناراحت شدم و پوريا هم كلي خودش را در غم من شريك كرد و از اين حرفها حالا ديگه نميتونيم براي ماه عسل ( بعد از هزار سال ) بريم چچن ..بايد روي يك كشور ديگه فكر كنيم ..
* ديگه اينكه ديروز و امروز صبح خيلي همه چي خنده دار بود .آقا ديروز آخر وقت پوريا به من زنگ زد كه يك كوچولو دير مياد و من برم خونه مامان اينها .من هم كه از خستگي داشتم ميمردم .گفتم نه خوابِ خوابم من ميرم خونه بخوابم .اين شد كه تو اون گرما و ترافيك ساعت 5 رسيدم خونه .آقا دست كردم تو كيفم ديدم دسته كليد و كيف پولم را جا گذاشتم توكشو اداره .هيچي بد تر از اين نميشه كه تو در خونتون باشي و نتوني بري توش .بخصوص وقتي داري از خستگي و خواب و صد البته گشنگي و تشنگي ميميري ..خلاصه ديگه هيچي زنگ زدم به پوريا كه اينجوري شده و من دارم ميرم خونه مامان اينها . مسافرت از اين سر شهر به اون سر شهر .رسيدم خونه مامان ديگه ساعت از 6 گذشته بود .جانم كياوش كه همونطوري مريض بود و كلي لاغر شده بود .با قيافه مظلوم كلي خاله جانش را با ضربات نه چندان آروم تحويل گرفت و من همونجا به همراه الطاف كياوش از هوش رفتم ..بيدار شدم ساعت 9 بود و پوريا هم آمده بود تا شام بخوريم و اين حرفها ساعت 11 راهافتاديم سمت خونه ..حالا صبح هم بايد همزمان بيرون ميامديم تا پوريا در را قفل كنه بنا براين بچمون يك كوچولو ديرش شد. حالا آمدم اداره كارت بزنم ميبينم كه اي دل غافل كارتم را خونه جا گذاشتم . گفتم ولش كن چي كار كنم ميرم به آقاي دوستي ميگم هواسش باشه .خلاصه شانسم خانم جعفري صبح زود آمده بود و كليد زاپاس را از دفتر دكتر داد و من در را باز كردم .كليد و كيف پولم را گذاشتم تو كيفم كه مثلا دوباره يادم نره و مثل بچه خنگ ها در را دوباره بستم كه برم به آقاي دوستي اعلام حضور كنم ...وقتي برگشتم ديگه دلم ميخواست دونه دونه موهاي كله ام را بكنم براي اينكه خانم جعفري رفته بود بيرون و معلوم نبود كي مياد .رييس بزرگ كه هميشه كله سحر اينجاست امروز را اعلام كرده بودند دير ميان و رييس خودم هم كه باهاش هم اتاقي هستم كه رفته اصفهان ...اينجوري كه بنده تا ساعت فلان دم در اتاق خودم مثل بچه مظلوم ها نشسته بودم و افسوس همه لحظه هايي را ميخوردم كه بدون حضور رييس مي تونستم حال كنم و تقدير الهي نگذاشت ...چقدر خدا به فكر كار هاي اداري و وقت اداري و اين حرفهاست چقدر به فكر جلوگيري از ابتذال جوونهاست
* حالا كه از خدا و تقدير و اينجور چيز ها حرف زديم ياد يك خاطره باحال افتادم ..يك روز صبح كه داشتم ميرفتم سر كار اونموقع محل كارم روبرو دانشگاه بود .داشتم از خيابون رد ميشدم كه مثل هميشه شلوغ بود و ترافيك .آقا چشمانمون افتاد تو يك تاكسي كه يك پسره پشت نشسته بود و بنده خدا اصلا تو اين دنيا سير نمي كرد .هواسش هزار جا بود غير اينجا .ولي آقا خوشگل بود ها .خوشگل بود .ما هم اصلا بيخيال جعفر شديم و محو تماشاي جوون مردم همونجوري وسط خيابون داشتيم چشم چروني ميكرديم كه فكر ميكنم خدا فهميد .آقا تو اون وسط نتابستوني كه هوا از هوا تكون نميخوره يك بادي آمد كه اين مغنعه ما را كشيد رو صورتمون ! يعني به قول معروف چشاتو درويش كن بچه ..اين جمله آخر پيغامي بود از طرف خدا كه به خاتون اعلام كرده بود بيشتر از كوپونش چشم پسر مردم را وسط خيابوني در آورده ...به اين ميگن امر به معروف و نهي از منكر الهي ..!!!
*
خوب ما اين متن را ساعت 10 شروع كرديم خودمون را چشم كرديم آنده كار ريخت رو سرمون كه ناهار هم نخورديم ...الان هم كه ديگه داره به آخر وقت نزديك ميشه ...آقا آخر هفته كلي بهتون خوش بگذره
يا تا شنبه يا اگه شنبه به بعد نبودم رفتم تا يك ماه ديگه اگه خبري ازم نشد كه سعي ميكنم حتما بشه بدونيد زنده ام فقط از مدرنيته و تمدن بدورم