نامه به خاتون


لوگو


""




 



 

 



سلام

* آقا هفته پيش هفته كاري عجيبي بود همه اش داشتيم مي دويديم اين ور اون ور تا اين گزارش سالانه رد بشه .تا اينجاش عادي بود قسمت عجيبش اينجاش بود كه هميشه تو اينجور مواقع در آخر ماجرا كار ها خراب ميشد و كلي آتش بر سر مي شديم !!! كه اين دفعه نشد !!يعني به لطف حكمت الهي بنده به همراه جناب آقاي مهندس بدون اينكه از قبل بو برده باشيم درست يك ربع قبل از بروز آتشفشان !! كار ها را به سلامتي و ميمنت جهت بررسي و تاييد تحويل داديم و آنزمان كه آسوده و با خيال راحت داشتيم چايي مينوشيديم گدازه هاي آتش بود كه بر واحد همسايه فرود مي آمد ..اينجا است كه آدم مي فهمه بايد بره همه جاشو بيمه كنه و حالا به سبك تبليغ بيمه در راديو همه با هم ميخونيم ..كارمندان عزيزم زشته بيمه نباشين ..برين تا آخر هفته بيمه كنين خودتون را !!! ( بصورت هفت و هشت بخونينش )

* پوريا چند روز بود حالش خوب نبود ولي به رو خودش نمي آورد تا اينكه بالاخره چهارشنبه از رو رفت و صبح گفت كه دير تر ميره سر كار .و چون اين مسئله كه پوريا بخواد دير بره سر كار( بر عكس من ) خيلي كم پيش آمده موندم تا ببينم اوضاعش چه جوري است كه اگه حالش خيلي بده يك كاري بكنيم ..تا ساعت 9 صبر كردم و بعد آمدم سر كار .دلم مي خواست بمونم ولي كار خيلي زياد بود و خوب شد كه رفتم وگرنه آتشفشان گريبان من را هم ميگرفت اونوقت خدا را شكري به علت اينكه جانباز 100 در صد شده بودم ميتونستم بمونم خونه .حالا با وجود اينكه دكتر هم رفتيم ولي هنوز سرفه هاي ناجور مي كنه ..

* كياوش هم از سه شنبه مريض بود ولي پنجشنبه كه من رفتم خونه مامان اينها ديگه بد تر شده بود .الهي من بگردم با اون تب بالايي كه داشت مثل ورجولك ها همچنان اين ور اون ور مي دويد ..ولي اون موقع كه حالش بد مي شد و تبش ديگه خيلي مي زد بالا ميشست يك جا و ميگفت حال كيا بد شده !!! الهي من بگردم انقدر اين پسر عسله .طفلكي مامانش هيچ كاري نميتونست بكنه بايد صبر ميكرد دواهاش اثر كنه و تب را بكشه پايين فقط اون موقع كه كيا بازي ميكرد با يك ليوان آب پرتغال و يا ليمو شيرين دنبالش مي دويد تا بتونه بزور بهش چيزي بده بخوره و اون موقع كه تبش ميكشيد بالا و بچه آروم ميگرفت پاشويه را شروع ميكرد ..در هر صورت خيلي سخت بود .تولد طفلكي روشنك هم بود با اون اوضاع كيا كلي به سختي كيك خورديم و مراسم را اجرا كرديم ..الهي من بگردم وقتي تبش خيلي با لا بود گوش هاش قرمز و متورم شده بود ميرفت دم آيينه وايميستاد دستاشو ميگذاشت رو گوشاش و مي گفت گوشاي كيا مِمِز ( قرمز )شده !!!
* پنجشنبه با حنيفا و گلشن رفتيم نمايشگاه كتاب بعد از مدت ها اينجوري با بچه ها رفته بودم بيرون كلي خوش گذشت البته مطابق معمول يك ربع حنيفا را سر قرار كاشته بودم كه ميگه تو ازدواج هم كردي آدم نشدي .ميگم خوب وقتي ساعت 10 به آدم زنگ ميزني ميگي 11 بيا بيرون همين ميشه ديگه .اولين غرفه كه رفتيم غرفه كودك و نوجوان بود كه خيلي با حال بود كيف كردم اساسي. يك كتاب گنده خريدم براي كياوش كه اندازه قد خودم بود اسم كتاب ماجراهاي غوغولي بود .خيلي با حال بود قطع كتاب خيلي بزرگ بود مثل پوستر .بعد هم از غرفه كانون پرورش فكري يكي از اين قطار ها گرفتم كه با قطعات مختلف چوبي رنگي است ..رنگاش خيلي با حال بود ..حالا اين قطاره كه سنگين بود و جعبه اش هم مثل جعبه اسلحه كه خوشبختانه دسته داشت و ميتونستي بگيريش دستت و اون كتابه هم كه هم قد خودمون بود خولاصه قيافمون خيلي خنده دار شده بود بنده خدا حنيفا ميگفت اقلكن اول ميرفتيم دنبال كار هاي خودمون بعد مي آمديم براي اين جوجه خريد ميكرديم ..اون كتاب گنده غوغولي را داده بودم دست حنيفا و هر كي مي رسيد كلي از حنيفا آدرس سالن و غرفه اون را ميپرسيد .ديگه كار به جايي رسيده بود كه هر كي فقط به حنيفا لبخند هم ميزد بچه ام آدرس سالن و غرفه غوغولي را مي داد !! ميخندم ميگم بايد بريم ازشون پول تبليغ بگيريم ..بعد هم با گلشن دم سكو ها قرار گذاشتيم كه من نگران بودم كه پيداش نكنيم كه به لطف وجود غوغولي و اون قطار جادويي سنگين اون ما رو پيدا كرد وگفت همانا هيشكي خل تر ازشما پيدا نمي شه ...بعد هم رفتيم دنبال كتاب برا خودمون ..حنيفا دنبال كتاب هايي تو قطع كوچولو ميگشت ( از اين كتاب جيبي ها ) كه بتونه بگذاره تو كيفش ..من واسه خودم دنبال چيز خاصي نبودم بر عكس پارسال كه كلي واسه خودم خريد كردم امسال فقط كافه نادري را براي خودم گرفتم و قصه هاي صمد بهرنگي را به ياد خاطرات دوران بچگي .تو غرفه هاي بچه ها دنبال كتاب هايي مثل نيكولا كوچولو و بچه هاي بد شانس ميگشتم كه چيزي نديدم تو خيلي موارد اين كتاب هاي بچه ها خيلي با حال تر از بزرگونه هاست ...بيشتر دنبال كتاب هاي درخواستي پوريا بودم كه از اونجا كه ما با هم تفاهم كامل سياسي ، اجتماعي ، عقيدتي و هزار تا چيز ديگه داريم 180درجه با مدل كتاب هايي كه من مي خونم متفاوت است و كلي واسه اون كتاب ها گشتيم
حالا تو نمايشگاه هزار نفر مثل ما غوغولي دستشون بود ولي اوضاع تو خيابون خنده دار بود .قيافه من را تصور كن كه يك كتاب گرفتم دستم كه هم قد خودمه يك كيف رو كولمه كه به اندازه سه تاي خودمه و يك چيزي مشابه جعبه تفنگ هم دستمه !!!رسيدم خونه همون موقع بود كه كيا حالش بد شده بود و مامانش نشونده بودش رو پاش و يك تشت قرمز آب جلوش بود و پاهاي كياوش را كرده بود توش و داشت با قيافه نگران پاشويش ميكرد يك دستمال خيس هم گذاشته بود رو سرش كه موهاش را سيخ كرده بود و كلي با نمك شده بود ..خولاصه كلي هيجان زده شد و تو همون حال كلي با روشنك شعر هاي غوغولي را خونديم كه وقتي بقيه آمده بودند كلي واسشون قصه غوغولي تعريف ميكرد .اين هم از دردسر هاي خاله شدن

*از دردسر هاي خاله شدن يك چيز ديگه هم بگم و برم تا هفته بعد ..تو هفته پيش يك روز روشنك وقت دكتر داشت و رفته بود دكتر و كيا را گذاشته بود پيش مامان .حالا خود مامان هم بنده خدا قرار گذاشته بود كه مامان بزرگ را ببره دكتر .خولاصه همينجوري اون روز شانسي من از اداره رفتم خونه مامان اينها و قرار شد من بمونم پيش كيا و همه برن سراغ كار خودشون .حالا پوريا آمد و گفتيم بريم بچرخيم .آقا هنوز يك كوچولو نچرخيده بوديم كه بنا به بعضي دلايل مجبور شديم خودمون را به نزديكترين خونه كه همانا خونه خودمون بود برسونيم .خيلي با حال بود .كياوش در منزل خاله .كلي به كمك پوريا همه جا را به هم ريختند و زدند تو سر و كله هم..كلي هم تا من غافل ميشدم اين يك وجب بچه به ماهي ها مَمَك ( نمك ) ميداد ..ميگم بچه به ماهي ها نمك بدي ميميرن مگه اينها خيارن كه بهشون نمك ميزني .!!!بعد هم كه كلي مراسم جيش و پيش را اجرا كرديم .قيافه من را تصور كنيد در حاليكه يك شلوار تو دستمه دارم دنبال يك عدد كياوش نيمه لخت از اين اتاق به اون اتاق ميدوم تا راضي بشه شورت و شلوارش را بپوشه ..من نميفهمم اين چه حكمتي است كه اين آقايون در هر سني كه باشن كلي به نمايش فلانشون علاقه دارند !!! اينجوريها ..بعدشم كه كلي با هم شير و شكلات ولواشك خورديم و.بردم دست و بالش را بشورم لباسش را خيس كرده .حالا من هم كه لباس براش نبرده بودم كه ..موندم چي كار كنم .يكي از اين به قول پوريا لباس نصفه هاي خودم را دادم بپوشه ..آنقدر بهش مي آمد كه نگو ..آخر شب هم همه خانواده بصورت خانوادگي از بابابزرگ گرفته تا پدر جان خودش آمدند كه بچه راببرند ولي اون موقع هم قيافه من ديدني شده بود هم قيافه خونه ..انگاري گردباد آمده بود ..حالاروشي به سعيد ميگه كه اون لباس كيا را بده تا لباس نگار را بدهم به خودش .سعيد ميخنده ميگه چه خوبه با هم هم سايزين ..پوريا هم ميخنده ميگه نه بابا اين از اون لباس هاست كه بايد غيبش كرد !!!..حالا از اون روز هر وقت ميخوام كيا را منحرف كنم ميگم بچه بيا بريم به ماهيا مَمَك بدهيم .قيافه اش را جدي ميكنه و ميگه نه ماهي ها ميميرن..

* اقا ديروز جمعه اي قرار بود من و پوريا با كمك و همياري مهتاب بريم سينما فيلم مارمولك كه بنده كلي هم ذوق مرگ شده بودم.برعكس هميشه هم طفلكي پوريا كلي سحر خيز شده بود ولي آقا من با توجه به فعاليت نمايشگاهي روز قبلم به خصوص كول كردن اون غوغولي بزرگ اصلا نميتونستم چشمام را باز كنم چه برسه حاضر هم بشوم و ساعت 11 بروم تو سينما ! اين شد كه نشد كه بشه .اوضاع خونه هم خيلي بهم ريخته بود و تقريبا اصلا تو هفته گذشته بهش نرسيده بودم و همه چي قاطي پاطي شده بود اين شد كه از خير سينما گذشتيم و مثل دو تا جوون متاهلِ متعهد به كار هاي خونه رسيديم و بعد واسه ناهار رفتيم خونه مامان پوريا ...حياط خونه پوريا اينها خيلي باحاله .كلي آفتاب گرفتم و توت خوردم .بعدشم ماشين شستيم خولاصه كه كولي تو اون هوا موهام را تكون دادم تا آفتاب به همه جاش بخوره .حالا همه اين مدت مهتاب تو خونه بود و داشت همون پازل گندهه كه من داده بودم را سر هم ميكرد .ميگم بابا ول كن اونو بيا آفتاب بگيريم ..بعدش آمديم بيرون كه مثلا بريم بگرديم .هي من ميگفتم بريم قليون بكشيم .هي ميگفت بچه من تازه دارم سيگار را ترك ميكنم ول كن ..خولاصه هرچي آمديم منحرفش كنيم نشد ..

* چي شده من امروز كلي حرف زدنم مياد !!!

نوشته شده توسط خاتون در ساعت 9:27 AM

* نام و نام خانوادگی :
* آدرس ایمیل:
موضوع پیام:
*پیام:

فرم تماس از پارس تولز


-----------------------------------------------------




 


دوستان



 


 


 powered by blogger