نامه به خاتون


لوگو


""




 



 

 



سلام

آقا در راستای اهداف سازندگی مملکت اسلامی و از اونجاییکه بنده هزار سال است که ننوشته ام اين متن ما يک متن طلايی است و هزار متر طول دارد !!! اينجوری ها گفتم که نگی نگفتی ....


اينجا خاتون از متن زندگی گزارش می دهد ..آقا بالاخره هر طوری بود بنده را بزور وارد زندگی کردند همونطور که همه احاد ملت کبير انقلاب در جريان امور بنده قرار داشتند و دارند بنده متاهل شدم اساسی ..مراسم عروسی روز 21 بهمن بود و کلی اساسی جای همه دوستان خالی حال کرديم ..کلی اساسی خوش گذشت ..البته در پی دسيسه آمريکای جهانخوار و صهيونيسم کافر عروس را چشم کردند و عروس طفلکی فردای عروسی چپه شد ..آقا اونقده اونروزی بنده را در راستای شعار حجاب متانت است و مصونيت است و از اينجور حرفها با حجاب چرخوندند تو بر بيابون که سرما خورديم افتاديم رو دست داماد بنده خدا که خودش هم به زحمت ديگه می تونست نفس بکشه .. !! خلاصه آقا اونروزی صبحش داماد آمد دنبال ما تا بنده را برای فرايند مشابه سازی ببره آرايشگاه .سفره عقد را هم شب قبل انداخته بوديم و کلی حسابی خوشگل شده بود .راه گرفتيم کله سحری رفتيم آرايشگاه .اونجا که رسيديم ميبينم درش بسته است ..میگم پوريا اينها تعطيل کردند رفتند همانا گفتند که از پس کار به اين سختی بر نمی آيند و منصرف شدند فرار کردند از کشور زدند بيرون .اينجوری بود که مجبور شديم در سحرگاه عروسی يک کم واسه خودمون تو خيابون ها بچرخيم و حودمون واسه خودمون بوق بزنيم تا آرايشگره يادش بيوفته که عروس وار !!!..اينجوری ها ...آقا اين عروس شدن هم فرايند خيلی مشکلی است اونجا که میخواست صورتم را درست کنه گفت تو چشماتو ببند بخواب استراحت کن .من هم حرفش را جدی گرفته بودم خوابيده بودم اساسی .فکر میکنم به خر و پف هم افتاده بودم طرف هم از فرصت استفاده کرد ه و آقا هر چی رنگ دم دستش بود ماليده بود رو صورت ما ..آقا چشت روز بد نبينه وقتی چشمام را باز کردم و تو آيينه نظر فکندم نزديک بود غش کنم ..صد رحمت به اوندفعه که خرچنگ پنجه طلايی شده بودم .اين دفعه هم یک چيزی تو همون مايه ها حساب کنيد ..خلاصه آقا هزار نفر افتاده بودند رو سر ما و داشتند رومون کار میکردند يکی دستمون را چشبيده بود می مالوند يکی ديگه جاهای مهمتر را !! بنده خدا روشی هم وایساده بود بالا سر من و با دهن باز من را نگاه میکرد ..هر دفعه هم که من چشم باز میکردم و قيافه نگران روشی را میديدم کلی خنده ام میگرفت ازش میپرسم روشی چطوری شدم ؟؟ با همون دهن باز سرش را تکون میداد و میگفت خوبه خوبه !!! و من هم تا آخر خط رفتم که منظور چیه !! البته خوشبختانه قبلش از پوريا قول گرفته بودم که هر اتفاقی برای من افتاد بروی خودش نياره و بهم اعلام کنه که خاتون خوشگل شدی امشب !!!اينجوری ها بود که بنده با 45 دقيقه تاخير راس ساعت 2 آماده شدم برای مراسم .پوريا هم دم در بود .جناب فيلم بردار آمدند و تذکرات لازم را به ما دادند و رفتند ..پوريا در زد و من هم با تمام استعدادی که داشتم سعی کردم خوب فيلم بازی کنم و کلی برای آقای فيلم بردار عشوه شتری آمدم ..آقا اين لباس عروس هم عجب لباسی است 60 کيلو وزنش بود تکون نمی تونستم بخورم ..نمی تونستم اصلا باهاش بشينم .وقتی نشستم تو ماشين دامنم تا تو دهنم آمده بود ..فيلم برداره میگه دامنت را بکش پايين !! میگم اوا خاک عالم بی ناموسی اون هم جلو داماد !!! ببين اين خاتمی چی کار با مملکت کرده که طرف جرات میکنه جلو شوهر آدم به آدم پيشنهادات منحرف کننده بده !!!.بهش میگم باور کن دامنم پايين تر از اين نمی ره اگه بلدی بيا تو بيارش پايين !!!!..اينجوری ها بود که با ماشين عروس راه افتاديم ..احساس جالبی بود من هميشه اون ور ماشين بودم حالا تو ماشين گل زده با نيش باز نشسته بودم !! کلی همه برامون ابراز احساسات کردند کلی همه برامون بوق زدند و اصلا هم به اين مسئله فکر نکردند که بوق زدن برای عروس 15 هزار تومان جريمه دارد و من هی تلاش کردم که اين مسئله را بهشون بگم و دسته گلم را کلی براشون تکون دادم ولی همه فکر کردند من ذوق کردم و بيشتر بوق زدند !!. عکس العمل مسن تر ها جالب تر بود يک ماشينه که بقلمون افتاد و همشون شروع کردند دست زدند و قر دادن تو ماشين ..خنديدم میگم اگه من میدونستم همگان اين همه مشعوف میشوند که از دست من راحت شدند زود تر از اين حرفها از اين کار ها میکردم !! رسيديم آتليه برای عکس و اين حرفها ..اين پوريا بر اساس عادت ديرينه و در راستای یک سری اهداف شوم بلند مدت همچين چسبيده به جوب پارک کرده بود که من با اون همه هيبت معلوم نبود چه جوری بايد پياده میشدم ..خولاصه همونجا دست گل را پرت کردم برای داماد جان که آنور جوب به اون پهنی واستاده بود و چسبيدم به ماشين و به روش من به ماشين عشق میورزم به طرف پل روی جوب حرکت کردم ..يک خانم اقا هم واستاده بودند که هی دست میزدند که من فکر کردم دارند بنده را در راستای انجام اون عمل خطير تشويق مینمايند.گفتم شانس که نداريم حتما شرط هم بستند که من ميوفتم تو جوب يا نه .نگو کلی ذوق کرده بودند و آقاهه کلی از همونجا شروع کرد به دعا کردن برای ما که خوشبخت بشيم و از اين حرفها من هم چهار چنگولی چسبيده بودم به ماشين و تشکر میکردم اين تور رو سرم هم هی می رفت تو دهنم نمی شد حرف بزنم !!! پوريا هم ذوق کرده بود يادش رفته بود من را الان آب میبره بی خانوم میشه !!!خلاصه بالاخره رسيدم اونور جوب و کلی همه پوزيشنمون بهم خورده بود اون خانمه طفلکی آمد و کلی سر و وضع ما را مرتب کرد و گفت که اگه تنهام و کمک می خواهم باهام بياد که ما هم کلی تشکرات نموديم و رفتيم تا خاطره ها را ثبت کنيم !!..يک جای ديگه هم تو اون کوچه ای که باغچه هه بود و من را نشوندند رو چمن های سرد !! يک خانم و آقا واستاده بودند و هر دفعه ما رد می شديم بوق بوق میکردند و دست میزدند ...حالا جدا از شوخی ما ها که کلا مملکتی شادی از يادمون رفته اين شادی های کوچولو هم میتونه کلی بزرگ باشه حتی اگه اونها من را و من اونها را نمیشناختم ولی هر دو طرف کلی ذوق در وکرديم برای همديگه !!! تا بنده خدا فيلم برداره فيلمبرداری را قطع میکرد من يک شيرینی میکردم تو دهنم و دو تا قلپ آبميوه قورت میدادم .آخه عروس بنده خدا ناهار نخورده بود که ...بعدشم که مراسم عقد بود تو خونه ما و سفره و از اينجور بند و بساط ها بعدشم عروسی خونه پوريا اينها ...به من خيلی خوش گذشت .اونجا یکی از مهمونها گفت عروس نسبت به نامزدی آرومتر شدی ها کمتر خودتو تکون میدی ..میخندم میگم آخه تکون خوردن با اين لباس خيلی سخته ما تو همه هيکلمون يک باسن داشتيم که اگه تکونش می داديم معلوم می شد که اون را هم ورداشتند بين يک عالمه ژيپون قايم کردند هر چی تکونش بدهم هم معلوم نمی شود وگرنه من همون خاتونم که بودم مشکل سنگينی لباس است !!!!در کل به اين نتيجه رسيدم که وقتی مسئوليت چيزی گردن آدم نيست چه همه خيال آدم راحته ..من اصلا سر نامزدی هيچی نفهميدم آنقدر که نگران همه چی بودم هيچی حاليم نشد که کی شروع شد کی تموم شد ولی عروسی را از اول تا آخرش حال کردم ....آخر مجلس هم که کلی بوق بوق کرديم تا ما را بردند خونمون با ماشين دايی کورس گذاشتيم و کلی دايی تلاش کرد دسته گل من را از تو دستم بگيره ..فکر میکنم همه اون مراحلی که من کله ام و دستم و غيره از ماشين بيرون بود بنده خدا مامانم کلی دل تو دلش نبود ولی آخرشم بقول نازی دختر داييم بخت داييم باز نشد و دسته گل را نتونست ازم بگيره ..اينجوری ها همينجا لازمه از کليه همراهان بخصوص نازنين و مسعود کلی تشکر کنم ...آخرش که رسيده بوديم میخنديدم میگفتم يکی من را با خودش برگردونه !! فقط چند روز من را قايم کنيد قول می دهم ظرف مدت يک هفته از مملکت خارج بشوم فقط يکی من را امشب با خودش ببره !!!!..اينجوری ها بعدشم که دست به دستمون کردند و خداحافظی و اين حرفها ..الهی من بگردم قيافه مامان زری ام يک جوری شده بود بالاخره ما عمری ته تاغار مامانمون بوديم کلی لوس مامانمون بوديم ...اينجوری ها .............خولاصه به هر ترتيب ما وارد خانه بخت شديم بقيه ماجرا ها را در روز های آتی براتون میگم ....
قربون شوما و دريا
خاتون

نوشته شده توسط خاتون در ساعت 7:55 AM

* نام و نام خانوادگی :
* آدرس ایمیل:
موضوع پیام:
*پیام:

فرم تماس از پارس تولز


-----------------------------------------------------




 


دوستان



 


 


 powered by blogger