آقا آنقده آمدم اينجا غر غر كردم كه خودم خسته شدم چه برسه به شوماها ...ولي خوب چه ميشه كرد ..جاي ديگه گوش واسه غر غر كردن ندارم ...اول از همه بگم كه بعداز هزار سال مامان از دست من عصباني شد و يك دعواي جانانه با هام كرد و در نتيجه از اون تاريخ تا كنون با بنده سر سنگين ميباشد كه اين در تاريخ خونه ما در مورد من بي سابقه است ..اينكه بحث هم بر سر چي بود خنده داره چون همه چي به هم ربط داره و يك جورايي زنجير وار مي باشد .معمولا تو خونه ما قبل از برگذاري هر گونه مجلس مهمي اعم از جشن تولد ،مراسم عيد و جشن عروسي امكان نداره كه سر مسايل الكي دعوا نشه و اين امر بصورت يك سنت ديرينه در آمده كه همه اعضاي خانواده هم شديدا بهش پايبند هستند و ازش پيروي ميكنند مبادا اين سنت زيبا از بين بره !!حالا براي من خيلي عجيب بود كه ما مراسم نامزدي من را برگزار كرديم اون هم تو مدت زمان محدودي كه داشتيم و صد البته با كمك هايي كه نداشتيم!!! و حتي يك بار، دوباره ميگويم حتي يك بار هم كسي با كسي جدل و بحث نكرد و همه چي با خنده و شادماني جلو رفت كه اين در تاريخ خانواده ما واقعا نادر ميباشد !!! اينجوريكه فكر ميكنم مامان در راستاي اجراي اين سنت ديرينه ( البته يك كم دير !! ) تصميم گرفته بود كه عصباني بشه و يك كم بنده را منكوب بفرمايند كه خوب عصباني شد و خدا را شكري سنت اجرا نشدهاي باقي نموند كه ما را شرمنده گذشتگان خودمون بكنه .....قضيه اينجوري است كه تا وقتي پوريا نبود خوب همه چي تقريبا با نبودن پوريا توجيه ميشد ولي از وقتي پوريا ساكن تهران شده همه چي فرق كرده و من هم هر چي توضيح ميدهم كه شرايط پوريا هنوز مثل قبل است چندان تفاوتي ندارد فايده ندارد و كسي باور نميكنه .البته خودم هم گهگاهي اون روم بالا ميآيد و خسته ميشوم ..راستش را بخواهيد با وجود اينكه پوريا تهران است ولي به علت ساعات كار طولاني كه داره و مشكل نداشتن تعطيلي در طول هفته وضعمون مشابه زماني است كه عسلويه بود فقط با اين تفاوت كه خيال من راحت است كه بچه تهران است وشب ها ميره خونه خودشون ..اينجوري است كه باز هم ارتباط ما بيشتر تلفني است تا حضوري و اين مامان را نگران ميكنه مثلا فكر ميكنه ماها زديم به تيپ و تاپ همديگه . ..حالا همه اينها را در نظر داشته باش و حساب كن كه همه دارند روي عروسي بهمن ماه حساب ميكنند و صد البته برنامه ريزي كه اگه اينجوري پيش بره جشن بدون حضور عروس و داماد برگزار ميشه !! اينجور كه پيش ميره من فكر ميكنم بهتر باشه جشن را بندازيم بعد از محرم و صفر كه اينجوري دچار فشردگي خوشحالي نشويم و از اين فشردگي تو سر و كله همديگه نزنيم !!! ولي مامان و صد البته پوريا زياد موافق نيستند...بگذريم خلاصه اينجوري ها ..حالا اين وسط ها من هم يك دفعه دچار كمبود توجه ميشوم و همه مشكلات پوريا را يادم ميره و گير ميدم بهش اون بچه هم طفلكي چي كار كنه ديگه راه برگشت كه براش نمونده!! ديگه اميد نجاتي براش نيست !!! حالا شايد اگه بشه يك جورايي جمعه را تعطيل رسمي اعلام كرد حداقل يك كم زندگي نرمال ميشه .خداييش خيلي سخته فكر كن همينجوري پشت سر هم بدون تعطيلي بخواهي بري جلو خانمت هم همه اش راجع به كابينت هاي آشپزخونه و سرويس خواب و مبلمان و هزار تا چيز ديگه كه تا بهمن بايد آماده بشه بهت گير بده !!!تو بودي سر ماه خل نمي شدي !!كه خوشبختانه پوريا هنوز به اون مرحله نرسيده است .اينجوري . .اين هم پشت صحنه زندگي يك عروس خندان !!!
قربون شوما و دريا
خاتون عروس هميشه در صحنه