هول هول خودم را رسوندم خونه ساعت از 5 گذشته بود ساعت 6 هم با پوريا قرار داشتم كه بريم دنبال كار هامون ...خوشبختانه محل قرار نزديك بود وگرنه نمي رسيدم .ساعت 5:30 اونجا بودم و از بچه آشنا ها فقط جواد طواف را ديدم كه مثل هميشه با اون لبخندش كلي تحويلمون گرفت چند دقيقه هم نشد با جواد خوش و بش كردم و پاكت را دادم دستش كه بده جلو و خداحافظي ..همين ...برگشتم خونه ديگه ساعت 6 بود و پوريا هم دو سه دقيقه بعدش رسيد ..از بچه هاشون كه تو كمپ بم بودند متاسفانه انگاري فقط و نفر را پيدا كردند همه اون 30 نفري كه رفته بودند براي تعويض شيفت تو شهر از دست رفته بودند ..رييسشون ديروز راه گرفته بود رفته بود بم ببينه ميتونه كاري كنه كه بچه ها را پيدا كنند يا نه ...اصلا نميشه حتي تصور كرد كه الان خانواده هاشون تو چه شرايطي هستند وقتي چشمامو مي بندم و فكر ميكنم پشت سرم يخ ميكنه ...كلي دليل براي شكر گذاري دارم كه يادم رفته و همه اش دارم ناشكري ميكنم و غر ميزنم ...همه زندگي بند يك ثانيه هم نيست ....