به مبارکی و ميمنت مراسم نامزدی ما هم گرفته شد و بنده خاتون توانستم از همه امکاناتم برای نشان دادن چهره واقعی خاتون به خانواده داماد استفاده کنم .....آقا اول از همه که الهی بگردم پوريا 24 ام برگشت و ما فقط 3 روز فرصت داشتيم تا کار های باقيمانده را انجام دهيم که اهم اون گرفتن کت و شلوار واسه داماد بود ...جانم خوشبختانه بچه ام کلی خوش خريد است و همونجا دومين کت و شلوار را که پوشيد پسنديد و کار را تموم کردو خود اونها هم سريع باهاش پيراهن و کروات ست کردند و فقط موند تنگ کردن کمر و گرفتن پاچه شلوار ...که اون آقا هاکوپيانيه گفت بريد جمعه بيايد ..می گم برادر جان من مراسمم پنجشنبه است چه جوری جمعه بيام آخه ...می خنده میگه شوما مراسمتون پنجشنبه است الان آمديد کت و شلوار بگيريد ..می خندم میگم چی کار کنيم تا داماد راضی شد گفتيم کار راتموم کنيم يک وقت عقب نيوفته پشيمون بشه !!خنده دارش اين بود که فرداش که واسه گرفتن کت و شلوار رفتيم بابا هم آمد تا برای خودش خريد کنه ..پسره مرده بود از خنده میگفت شوما ها همتون دقيقه نود هستيد !!!!تازه من دلم خواسته بود که واسش کت و شلوار سفيد بگيریم با پاپيون و کمر قرمز و از اون پيرهن مردونه ها که جلوش تور تور داره که اگر چه با موافقت خانواده همسر همراه بود ( من خواهر شوهرم همه جا همدستمه !!! ) ولی با مخالفت شديد داماد روبرو شديم که دلمون نيومد ديگه کاری کنيم ( که البته تهديد هم کردمون که اگه من را سفيد بپوشانيد همانا ...!!!!)...خولاصه صبح روز پنج شنبه به سمت آرايشگاه حرکت کرديم هی پوريا به من میگه خاتون تو مطمئنی که من بايد ساعت 5 بيام دنبالت ؟؟آخه الان ساعت 10 صبح است تو که تا ساعت 5 کف میکنی که دختر!!!؟؟ولی من گفتم که می خواهند همانا من را بسيار خوشگل کنند و اين حقيقتا فرايندی است بسيار زمان بر !!!که مشخصا تضمينی هم در موفقيتش وجود نداره .!!!!!.بنابر اين به من قول بده که من با هر قيافه ای از اينجا آمدم بيرون بهم بگی که خاتون جان خيلی خوشگل شدی امشب ....اينجوری شد که بنده ساعت 10 صبح به تنهايی و با نهايت شجاعت وارد آرايشگاه شدم و راس ساعت 5 در حاليکه نمونه مصور و متحرک خرچنگ پنجه طلايی بودم از همون محل خارج شدم ..الهی بگردم دهن پوريا 3 متر باز مونده بود ....می گه خاتون عزيزم با تو چه کار ها که نکرده اند من به تو گفتم تنها نرو خطر ناکه گوش نکردی !!!!!
از اونجا هم با اون قيافه و اون لباس که ماشالله کلی در مصرف پارچه اش صرفه جويی شده بود به سمت آتليه عکاسی حرکت کرديم تا اين واقع تاريخی را همانا ثبت کنيم و به همه جهانيان ثابت کنيم که بله آدم می تواند در مدت زمان چند ساعت تبديل به خرچنگ بشود !!!!!بعدشم راه افتاديم به سمت محل واقعه و تا رسيديم تو محل خودمون کلی خودمون را تحويل گرفتيم و بوق بوق راه انداخيم و همه را خبر کرديم ....خولاصه آقا همين را بگم که بنده حتی يک لحظه هم باسن مبارکم را بر روی صندلی ها نگذاشتم و همگان با دهان باز داشتند بنده را نگاه میکردن و دلشون هزار تا واسه پوريا می سوخت ..دوستاش که کلی نگرانش شدند ...خولاصه آقا خوب شبی بود ..خوب ......ارکسر هم با وجود اينکه کلی قبلش ناز کرد و گفت میگیرند و اين حرفها خوب بود و من کلی باهاش فرياد زدم اصلا هم حواسم نبود که بابا خاتون مراسم خودته و دوربين رو تو میچرخه ..اينه که فکر میکنم از اول تا آخر فيلم من دهنم بازه دارم همراه با ارکسر همخونی کینم و فرياد میکشم .... بيچاره فيلمبرداره هم که همه اش داشت دنبالم میدويد ......خولاصه آقا همين را بگم که پاهام زخم شده چه جوری شدم جانباز 10 در صد از ناحيه پا !!اصلا ديگه نمی تونم کفش بپوشم که !!!با اون اختلاف قدی که من با پوريا دارم کلی بايد کفش پاشنه بلند می پوشيدم و کلی بايد حواسم می بود که از رو پاشنه ها سقوط نکم !!!!خولاصه شبی بود واسه خودش ....ديگه بقيه خورده ريز ها را کم کم می گم ..الان که بچمون رفته به ديار قربت و همانا غم دوری و هجران بربنده موستولی گشته است ....
خوب خوش باشين و سلامت