نامه به خاتون


لوگو


""




 



 

 



سلام

آقا نگين خاتون چرا نمی نويسی ...به خدا دليل خيلی موجهی دارم ...اگه شوما ها هم دليل من را بدونيد بهم حق می دهيد ...آقا اعتراف کنم ؟؟؟؟..آقا اعتراف کنم ؟؟؟؟ شوکه نشيد ها .... آقا اعتراف کنم ؟؟؟؟.......آقا اعتراف کنم ؟؟؟؟.....باشه ....قبول ...آقا من برچسب فارسی ندارم !!! يعنی واسه تايپ دو کلوم دارم جون می کنم .....اينجوری ....اين هم از اعتراف ما ..( حال گيری بود !!!)..بعدشم آقا ما امروز اول صبحی نشسته بوديم همچين پايه های مملکت را چسبيده بوديم که مبادا در بره که همانا وارد بلاگ مسيحا شدم ..و ماجرای ديروز خودم و خودش را خوندم .. آنقدر خنديده بودم که نفسم بالا نمی آمد ( آخه اگه شوما هم قيافه ما ها تو اون شرايط می ديديد) ..همين جوری از چشام اشک می آمد ...حالا شانس ندارم که همون موقع رييس بنده خدا آمده تو اتاق ..من هم که با اون صورت قرمز شده و چشمها و صورت پر از اشک به همه چی شبيه بودم الا خاتون کارمند زاده !!! بنده خدا کلی نگران شد...من هم حالا خنده ام را قورت دادم و قيافه ام سوبله تابلو شده بود ......بگذريم خوبه حالا خود من هم اونجا با مسيحا بودم وگرنه باور نمی کردم واقعيت داشته باشه ..ولی باور کنید قضيه همون جوری بود که گفتش . نمی دانم چرا ما ها هر جا می رويم تا مراسم جوک اجرا نکنيم خيالمون راحت نمی شه و فکر می کنيم وظيفه دينی و ملی خودمون را درست اجرا نکرديم !!!!جالبه بقيه هم همين فکر را می کنند ...شانسه به خدا ........
يادمه دانشگاه که بوديم با يک اکيپ از بچه های ترم بالايی خيلی رفيق بوديم از همه بيشتر با ليلا قائم شهری ..خلاصه اون ها هم يک جورایی مثل خودمون خل بوودند ...بعد يک شب من داشتم ماجرای عاشق شدنم را تعريف می کردم ومثلا به خيال خودم رفته بودم تو حس و داشتم نطق میکردم که ديدم بابا هر چی من می گم اين ها هر کدوم از يک وری افتادند و دارند هر هر می خندند ...عصبانی شدم می گم اوهوی من مثلا دارم با تمام نيرو و توانم داستان غمگين تعریف میکنم جوک که نمی گم !!!!.مثلا اين حکايت رومئو و ژوليت مدرن است ها که شوما ها در کمال بی شرمی دارين بهش می خندين ...این مسئله کلی اشک و آه داره شوما الان بايد بشينين به حال من و درد دوری و اين حرفها گریه کنين نه اينکه ...!!!!!!.هفته پيش هم رفته بودم پيش يکی از همکار ها که تو يک معاونت ديگه کار می کنه از عيد پيشش نرفته بودم خلاصه کلی حرف زدم ..آخرش که داشتم خداحافظی میکردم خنديده میگه خاتون هفته ای يکیار بيا اينجا حرف بزن ما ها يک کم بخنديم !!!!!!!.....ترا به خدا طرفدار های من را می بينيد !!! به من می گه تو بيا حرف بزن من بخندم !!!!!!!کاش خداوند باری تعالی به جای اين استعداد ايجاد فرح بخشی يک کم به من عقل داده بود .......

قربون شوما و دريا

خاتون که انگاری همه زندگیش جوک شده حتی واسه خودش !!!!




نوشته شده توسط خاتون در ساعت 8:05 PM

* نام و نام خانوادگی :
* آدرس ایمیل:
موضوع پیام:
*پیام:

فرم تماس از پارس تولز


-----------------------------------------------------




 


دوستان



 


 


 powered by blogger