آقا ما از کوه رفتنمون با مسيحا گوفتيم ولی يادمون رفت از اون باری که فرار کرديم رفتيم تا دم شومال !!! تعريف کونيم ..آقا اين مسيحای ما آن همه ماهه آنهمه ماهه که نگو ..يک دوست مثل مسيحا داشته باشيد ديگه هيچ غمی نداريد جز دوری خاتون !!!!( تبليغ شتری !!!) اون روزی که تعطيل هم بود عزا داری!!! هم بود کله صبح سر ساعت 10.30!!! مسيحا به من زنگ زد گفت که حال داری بريم بيرون هوا خيلی ماهه ....من هم يک کم خودم را تکون دادم و تا آمدم جواب بدهم مسيحا اسم رمز را گفت ..( بگردم اين مسيحا خوب خواهر شوهری است ..خوب خواهر شوهری است ...) خولاصه مسيحا اعلام کرد که پاشو با مهيار می رويم ..آقا همين که اسم مهيار آمد بنده سه سوته آماده رفتن بودم ....حنيفا هم که بر طبق حالات خاصی که جديدا دچارش شده اعلام کرد که نمی تونه بياد و اين شود که ماپنج نفری رفتيم ..يعنی من و مهيار و مسيحا و رامين و فرنيا...آقا از همين جا اعلام می کنم که اين مسيحا آنقده تو تونل ها فرياد زد که نگو ....بعدشم هی از سقف تونل آب می ريخت رو سرش ولی باز هم فايده نداشت هی باز هم داد می زد ...تازه من بنده خدا هم زيرش له شودم آخه من لب پنجره نشسته بودم و مسيحا واسه بردن کله اش به بيرون پنجره مجبور بود از سدی به نام خاتون بگذرد .....خولاصه جونم براتون بگه که همينجوری الکی الکی تا دم شومال رفتيم و با کمک تکنولوژی و برای استفاده آحاد ( درست نوشتم يا اينجوريه " آهاد " !!!) از آهنگ دلنشين " نازی جون " ماشين به صورت صدای متحرک بود .......بالاخره مهيار یک جا که خيلی بوی خوبی می داد !!! پارک کرد و همه وسايل را برديم لب روختونه پر آب ......دو سه بار هم اين مهيار قصد جان بنده را کرد و سر و ته کرد بنده را ( دور از چشم بعضی ها !!! ) و رسما اعلام فرمود که همين الان خاتون را می اندازم تو رودخونه تا آب ببرتش که ما را کشت آنقده خنديد !!!اين مسيحا هم اونجا خوب نقش خواهر شوهر را ايفا کرد و همه اش مهيار را تشويق می نمود تا اينکه مهيار خود مسيحا را هم کله پا کرد که بندازتش تو آب ..خولاصه خوب شير تو شيری بود ..بعدشم که مسيحا و فرنيا بند کردن به آتیش درست کردن ...هی مسيحا می رفت درخت های گنده گنده می آورد می انداخت تو آتيش !!!!فکر کن يک چس مثقال آتيش بود و يک چوب هايی اندازه هرکول !!!! آهان قسمت اصلی را يادم رفت ناهار هم خورديم ..مامان مسيحا کلی زحمت کشيده بود واسمون کلی ناهار درست کرده بود .....خولاصه موقع برگشتن هم يک جا دم يک قهوه خونه واستاديم و من همه هنر هامو در رابطه با کشيدن قليون نشان دادم تا اونجا که مهيار گفت بسه بچه الان پس می افتی می مونی رو دستمون ..راست هم می گفت ديگه کم کم چشام جايی را نمی ديد ...خولاصه برگشتيم تهران و کلی هم به لطف مسيحا و مهيار و رامين و فرنيا و خاتون !!! بهمون خوش گذشت .....همون جا هم نصفه شبی تصميم گرفتيم که واسه مهيار جشن تولد بگيريم ..اون هم درست فردا شبش ( طفلکی مامان مسيحا ) ..........خولاصه کلی ماه بود کلی خوش گذشت ..البته اگه قسمت ماچش !!!!! را بيشتر می کردند بهتر بهتر بود !!!!!