نامه به خاتون


لوگو


""




 



 

 



صمد به کوه می رود ....

سلام ( اول از همه برين گزارش مسيحا را راجع به کوه رفتن ما بخونيد بعد اين را بخونيد )

آقا ما فقط يک جا آبرو برامون مانده بود که آن هم ديگه با تلاش شبانه روزی خودمون و مسيحا از بين رفت ....

آقا اين مسيحای ما کلی طبيعت دوست است و هميشه کلی به ما میگفت که بريم کوه ولی ما به حرفش گوش نمی داديم و می رفتيم سينما !!! تا اينکه يک سال گذشت !!! و بنده دلم واسه مسيحا سوخت که داشت در حصرت کوه می مرد ..اين شد که گفتم بيخيال بريم کوه را هم به هم بزنيم بر گرديم .. خولاصه قرار گذاشتيم ميدان تجريش ..حنيفا هم الهی قربونش برم خل شده زده به سرش نيومد فقط نصفه شب زنگ زد به من و يک چيز هايی گفت و از اونجاييکه من وقتی در خواب حرف می زنم چيزی در خاطرم ثبت نمی شود يادم نمی ياد چی چی بهم گفته و از نقلش معذورم ....
آقا همين ديگه ما صبح رفتيم ميدون وايساديم منتظر مسيحا ...تا مسيحا بياد کلی سير کرديم و ملت را تماشا کرديم که محض رضای خدا يکی شون هم تنها نبود و ما هم کلی به درگاه خدا شکر گذاری کرديم و خونديم که ( آقا با لا سر نخواستم ...يار تو سفر نخواستم !!!!) ..اونجا يک پسره هم منتظر وایساده بود تا اينکه فرد مورد نظر همراه مادر و خواهر کوچولوش رسيد ...مامانه دخترش را سپرد به پسره و خداحافظی کرد و رفت اولا که انگاری دختره را کتک زده بودند تا بياد کلی اخماش پايين بود .بعدشم يک کفش پاشنه بلند پوشيده بود از اين نوک تيز ها و يک کيف کوچولوی ملوس دستش گرفته بود ..پسره يک کم نيگاش کرد و گفت پانی مگه می خوايم بريم مهمونی ....!!!؟؟؟ ببين بقيه دختر ها چی پوشيدن ....!!! دختره هم گفت همينجوری راحته و مشکلی نيست و يک قيافه ای گرفت که دهن پسره بسته شد ...من هم با دهن باز نيگاشون کردم و زدم تو سرم که با اين همه سن و سال هنوز ناز کردن حاليم نيست خواستم برم جلو و رمز موفقيت دختره را از ش بپرسم که مسيحا آمد و ما راه افتاديم از همونجا تو اتوبوس غش کرديم خنديديم تا بالای کوه ...هی من می گفتم مسيحا ببين آبجی اين راه را بايد برگرديم ها ...(" و من اين راه را نشسته بر خواهم گشت " فيلمی به کارگردانی مسيحا و بازيگری خاتون بزودی در سينما های تهران اکران خواهد شود !!!) ولی مسيحا می گفت بر می گرديم بر می گرديم ......يک اکيپ هم اونجا ديديم که کلی به نظرمون آشنا آمدند فکر می کنم از همين بچه های وبلاگی بودند ....بعدشم که من همونجا به مشکل بزرگ خودم پی بردم ...آقا نمی دونم چی شده بود ما بد جوری پير مرد پسند شده بوديم ....هرچی به تورمون می خورد همه از اهالی خانواده بزرگ کهريزک بودند ....يکی شون که از همه با حالتر بود عين دوستعلی دايی جان ناپلئون بود ....آخرشم که به يک جايی رسيديم که من همون جا رسما اعلام کردم که "من اين راه را سينه خيز بر خواهم گشت "و گفتم ديگه کوه بن بست شده !!!! مسيحا دلش سوخت گفت باشه بر می گرديم .....و برگشتيم ....از اون بالا هم خنديديم تا رسيديم پايين ... با هسته آلبالو هم مسابقه گذاشتيم ...الهی بگردم آبروی مسيحا را تو کوه بردم ..هر کی يک چيزی می گفت تا جواب نمی دادم خيالم راحت نمی شد ...آقا اين مسيحا هم همه اش در حال پوشيدن و در آوردن لباس بود ...هی اور کتش را می پوشيد هی در می آورد .داشتم به خودم شک می کردم که نکنه من از احساس تغيير درجه حرارت عاجزم . تا اينکه ايشون اعتراف کردند که فقط زير روپوششون يک عدد تاپ نازک ناقابل پوشيده اند !!!! آخه آدم با تاپ می ره کوه را تسخير کنه !!!!!

اين بود گزارش خاتون از اولين کوه پيمايی اش با مسيحا .........

از کسانی که مايلند در برنامه بی همتای کوه پيمايی من و مسيحا شرکت کنند خواهشمندم که رزومه های خود را برای ما بفرستند تا بعد از گذروندن آزمون ورودی و مصاحبه باهاشون تماس گرفته بشه !!!!

قربون شوما و دريا

خاتون که کلی واسش شايعه ساختند که خودش هم هنوز از صحت و سقمش خبر نداره

نوشته شده توسط خاتون در ساعت 10:36 PM

* نام و نام خانوادگی :
* آدرس ایمیل:
موضوع پیام:
*پیام:

فرم تماس از پارس تولز


-----------------------------------------------------




 


دوستان



 


 


 powered by blogger