سلام
ببينم شوما ها هم به شور بودن چشم و چشم كردن و اين حرفها اعتقادي دارين ؟؟؟ والا راستييتش من هم اولا نداشتم ...يعني مهم نبود ..بعدشم چيزي واسه چشم كردن نداشتم اگه يكي مي آمد دماغ ما را چشم مي كرد ما هزار بار شاكر مي بوديم !!! ولي از شوما چه پنهون كه يك سري فرايند هايي متفق شد !!كه من ديگه به شوري چشم خودم مطمئن شدم ...اول از همه از يك ديوار شروع شد من فكر ميكردم فقط تو فيلم ها كسي قدرت تخريب يك ديوار را با اشعه هاي صادره از چشماش داره نگو ما خودمون كلي اوستاييم و خبر نداريم !!! آقا يك ديوار با حالي بود تو محوطه ما كه جدا كننده دو قسمت فضاي سبز بود يك پيچك هم كلي خودش را كشته بود طي مثلا دو يا سه سال همه اين ديوار را پر كرده بود اين پيچكش فكر كنم مثلا ياس خزنده بود يا پيچ امين الدوله !! كه هميشه فصل بهار پر مي شد از گل و يك بوي خيلي خوب تو فضا ميپيچيد ..خلاصه جناب بهار بود من و ليلا از مدرسه برگشته بوديم كه چشممون اون ديوار را گرفت و زبونمون هم خودكار راه افتاد كه ليلا نيگاه كن عجب ديوار خوشگل شده ..اون موقع نفهميدم ولي حتما مثل كارتون ها اون گوشه چشمم برق زده وصداي موزيك هم بالا رفته بوده ..آقا ما اين را گفتيم ..فردا صبح كه ميخواستيم بريم مدرسه وقتي آمديم پايين ديديم خبري از ديوار نيست ...آقا ديوار خراب شده بود يك جوري هم افتاده بود كه اون طفلكي پيچكه له له له شده بود ما رو ميگي ..كلي دهنمون باز موند البته دهن ليلا بيشتركلي درجه تعجبش رفته بود بالا ....
مورد جدي دوم تو دانشگاه بود ..آقا ما نشسته بوديم رو نيمكت تو سرازيري بين ساختمان ماشين آلات و آبياري آخه نمي دونيد چه لوكيشني داشت ساختمان هاي ما رو جاده بالايي دانشگاه بود وما از اونجا به كل دانشكده اشراف داشتيم و خلاصه بهشت زير پاهامون بود هيچ رفت و آمدي از چشمان تيز بين ما دور نمي موند خلاصه آقا همونطوريكه من و ترانه نشسته بوديم اونجا و آمار ثروتهامون را مي گرفتيم بنده خدا رزيتا از بالا طرف سلف داشت مي آمد نمي دونيد چه كفش هايي پوشيده بود پاشنه هاش شايد به 20 سانت مي رسيد من خودم هم اهل پاشنه بلند پوشيدن بودم ولي راه رفتن با همچون پاشنه هايي كلي مهارت مي خواست ..آقا من بنده خدا فقط چشمم افتاد به پاشنه هاش و گفتم عجب چه طوري با اين ها مي تونه اينطوري تند تند راه بره...ايندفعه آنقدر قدرت چشمام بالا بود كه معطل نكرد و رزيتا بنده خدا پاهاش پيچيد تو هم و نقش زمين شد آقا ما رو ميگي خودمون هم باور نمي كرديم
مورد سوم تو همين اداره خودمون بود اين بنده خدا خانم آرشيو داشت از پله ها ميرفت پايين و من حواسم بود كه چشمش نكنم ولي آقا ديگه انگاري كنترلم دست خودم نبود فقط يك دفعه گفتم كه چه جوري با روپوش به اين بلندي مي تونه راه بره در همون لحظه پاي بنده خدا خانم آرشيو گير كرد تو لايي روپوشش و با مغز از پله ها رفت پايين كم مونده بود از نرده ها هم رد بشه و سه طبقه يكي بشه و به روش آسان سر!!! بره پايين ولي خدا به من رحم كرد وگرنه تا آر عمر از وجدان درد ميمردم ولي بيچاره تا يك مدت با دستو پاي باند پيچي مي آمد اداره ............من هم هردفعه مثل گناهكار ها نيگاش مي كردم .......
اين ها را گفتم كه مواظب خودتون باشيد يك وقت خيلي به من نزديك نشين اونوقت هر بلايي سرتون آمد گردن خودتونه ! !!!