یک داستان خيلی خيلی خيلی بلند به سبک مجلات خانواده !!!!!!!!!!
تاس كباب رمز موفقيت
دي ماه ...
.......
مي دوني چيه مسيحا زده به سرم مي خوام كار را يك سره كنم يا زنگي زنگ يا رومي روم ...
ـ يعني چي ؟؟
ـ يعني جوابم مثبته ديگه ...مي خوام برم زنش بشم
ـ بابا خاتون زده به سرت هنوز تو از مسئله نريمان ناراحتي داري تصميم گيري بيخودي مي كني ..
ـ نه بابا مسيحا جون ....همه شون لنگه همه اند ... اين هم مثل نريمان ـ يك ذره ساكت مي شه ـ البته هيشكي مثل اون نمي شه ولي اقلكنش اينه كه من اين پسره را خيلي وقت است كه ميشناسم .......
قرار گذاشتم واسه فردا شب ..مي آيد دنبالم كه بريم حرف آخر را بزنيم ديگه تو اين مدت مي شناسمش لازم به وقت گذروني بيخود نيست .... تصميمم را هم گرفتم ...جواب من صد در صد مثبت است...
خودش مي دونست كه از پسره زياد خوشش نمياد ..خيلي با هم فرق داشتند نزديك 5 سال بود كه مي شناختش . پسر خيلي خوبي بود و كلي هم ادعا مي كرد كه دوسش داره .... از ماجراي نريمان هم خبر داشت ....گفته بود متنظر مي شه تا تكليفش با نريمان روشن بشه ...تو تمام مدتي كه تبريز بود هميشه ازش نامه داشت .حتي چند بار هم پا شده بود آمده بود تبريز ..زياد نمي ديدش شايد تو مهموني يا عروسي ... ...بچه اجتماعي بود ....
همه اين حرف ها را به خودش مي زد تا تصميمي كه گرفته است را يك جوري توجيه كنه ..مي دونست كه دوسش نداره ....ولي يادش نبود چرا ؟؟؟
.... خوب همه كه از اول عاشق هم نبودند كه ازدواج كردند ...اتفاقا اگه علاقه پسر بيشتر باشه خيلي بهتر است دختره بالاخره كم كم عادت مي كنه .....
رو كلمه عادت يك ذره مكث كرد عادت ..... سعي كرد فراموشش كنه ........
فردا شب ساعت از هفت گذشته بود تو ماشين نشسته بودند ...تو اتوبان داشتند با سرعت مي رفتند ... حواسش به بيرون بود .....دستش را گرفت و لبخند زد
_ من كه بهت گفتم تو با اون به جايي نمي رسي ...حالا اهميت نداره تموم شد رفت ..با هم همه چي را فراموش مي كنيم
دلش يك جوري شد ...اون اصلا نريمان را نمي شناخت ..حق نداشت راجع بهش اينجوري صحبت كنه ....
_ كجا داريم مي ريم ؟؟
_ مي ريم يك جاي دور ...از دست همه راحت شيم ....
_ خيلي دور نرو من گفتم زود بر مي گرديم خونه ....!!!!
سردش بود ...با وجود اينكه بخاري هم روشن بود داشت مي لرزيد ....
هنوز دستش را گرفته بود ... به هواي درست كردن روسري دستش را از تو دستش در آورد .....
اصلا باورش نمي شد ..اون و نريمان حتي يك بار هم اينجوري دست هم را نگرفته بودند ......دوباره مي ره تو فكر ...آخرين بار كه نريمان را ديده بود رفته بودند تا پايان نامه را از تايپ بگيرند ....
ماشين وايميسته ... حواسش مي آيد سر جاش .....مامور نيروي انتظامي وايساده بيرون بيسيمش هم دستشه ......
_ واي همين را كم داشتيم .... گل بود به سبزه هم آراسته شد
_ چه نسبتي با هم دارين ؟؟؟
_ هيچي قراره نسبت دار بشيم !!!!
جدي ؟؟؟ اصلا باورش نمي شد ..جدي من قراره با اين ازدواج كنم !!!!همينجوري وايميسته و نگاهش مي كنه انگار كه دفعه اوله كه ميبينتش ....
ـ آقا شما پياده بشين .....
ـ ببين محمد يك پولي بده بهشون بريم ....
ـ نه بابا ..الان درستش مي كنم .....
وايساده بيرون و داره حرف ميزنه .يارو همكارش در عقب را باز ميكنه و مي شينه تو ماشين .......محمد هم ميشينه ...اون يكي هم سوار موتورش مي شه ....
ـ چي شد ؟؟ هيچي ميگه بايد بريم اماكن !!!
ـ اماكن ؟؟؟ من اماكن بيا نيستم .... با عمه اش بره اماكن قضيه را همين جا بايد حل كنيم يا اگه بريم اماكن بيچاره مي شيم ....
ـ چيزي نيست كه .فوقش مامان و بابا ميان... قضيه حله ......
با تعجب نگاهش مي كنه .اون يارو اون پشت داره مي خنده ....
ـ محمد جان من حال پليس بازي ندارم ..
بر ميگرده عقب رو سريشو مي كشه جلو ..
ـ آقا چقدر ميگيري ول كني بري .......
........
شام را خوردند ...هنوز داره مي لرزه ... محمد كاپشنش را انداخته رو شونه هاش ولي باز هم سردشه ....
ـ چرا حرف نمي زني ؟؟؟ بگو چي مي خواهي از زندگي ؟؟؟
من يك خونه ميخوام كه يك حياط كوچولو داشته باشه حالا اگه حياط هم نداشت مهم نيست اقلكن كوچه داشته باشه !!! چقدر با نريمان سر خونه با كوچه و بي كوچه خنديده بودند مثل عكس با شلوار و بي شلوار.. نريمان معتقد بود كه آرزوهاي كوچولو هميشه دست نيافتني هستند حتي اگه آرزوي داشتن يك حياط باشه !!!
ـ هي حواست كجاست ؟؟ با توام ها ؟؟ از زندگيت چي مي خواهي ؟؟؟
ـ خوب تو اول بگو تا من دستم بياد كه چي بايد بگم ....
ـ تو هنوز ميخواهي كار كني.....من خيلي دوست ندارم كه خانمم شاغل باشه ...اونوقت همه وقتش را بيرون است ...ساعات كاريش با من نمي خونه ...بعد هم طفلكي بچه ها مجبورند بروند مهد كودك ...بچه هاي مهد كودك هم كه مي دوني هم يك جورايي بي ادب هستند
نابغه دانشمند اقلا قايمكي فحش بده ... اومدي و نسازي ها ... اينگاري اين شتري كه جلو شوما نشسته هم شاغل است و هم از همه بد تر از اون مهد كودكي هاي حرفه اي است ...يك چند سال هم بيشتر مونده تو مهد تا آبديده تر بشه !!!!
ـ گوشت با من هست ؟؟؟ فكر ميكني بتوني هم كار كني هم به كارهاي خونه برسي ؟
ـ والا محمد جان من دفعه اولم است كه مي خوام ازدواج كنم و خونه را بچرخونم خوب آدم اول امتحان ميكنه اگه نتونست يك فكري براش مي كنه !!!
ـ راستي غذا بلدي درست كني ؟؟؟
ـ خوب يك كم بالاخره بچه خوابگاهي بودم يك چيزايي حاليم هست ....
ـ آره يادم رفته بود ...ببينم تاس كباب و آبگوشت بلدي ؟؟؟
چشاش گرد شده بود و داشت همينجوري نگاهش مي كرد ...
ـ آبگوشت ؟؟!!! تاس كباب .... خوب امتحان نكردم تا حالا ....
ـ يعني ما هر دفعه بخواهيم آبگوشت يا تاس كباب بخوريم بايد بريم خونه مامان اينهاي من !!!
ـ خوب البته خونه مامان اينهاي من هم ميشه رفت!! ..... ولي حالا يعني اينقده مهم است ؟؟؟
ـ آره... من تاس كباب خيلي دوست دارم ..... راستي مربا چي .......ترشی می تونی بندازی ؟؟..من اصلا از اين ترشي ها و مربا هاي بيرون خوشم نمي آيد...غذا تو زندگي خيلي مهم است ..غذا و يك چيز ديگه !!! نگاهش مي كنه و مي خنده
....من مادر و پدرم موافقند فقط بايد يك كم چاق بشي اونجوري بهتره اقلا يك كم تو دست مي آيي !!!! .البته خانواده شما يك جورايي تو مسايل اعتقادي ....خودت كه بهتر مي دوني چي مي خوام بگم .....البته هركسي كو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش .....تو مايه اشو داري
دوباره نگاهش كرد و خنديد ......
ياد مامانش افتاد ..بميرم برات زري بيا ببين كي با چه پشتوانه خانوادگي !!! داره ايمان و اعتقاداتت را مي بره زير سوال فقط براي اينكه لباس هاي حرير بدن نمانمي پوشي و اندازه 1000 كيلو طلا آويزون نمي كني وخودت را توي چادر 200 هزار تومني نمي پيچي كه مثلا بري سفره حضرت ***** شركت كني !!!
ـ ببينم چند تا دندون پر كرده داري ؟؟؟دندون سالم تو سلامتي يك دختر خيلي مهم است
ديگه عصباني شده بود ....مي خواست اون ظرف رو ميز را بكوبه تو سرش ....
جواب نداد ..هيچي نگفت ......
ـ راستي نظرت راجع به خونه چي هست ؟؟؟ من مادرم دوست داره هميشه دورو برش شلوغ باشه ...من مي خوام كه دورو بر مادرم خونه بگيرم .....
ـ من خيلي پايين نمي آيم ها ......
دوباره رفت تو فكر وقتي با نريمان بود اصلا براش اهميت نداشت كه خونه اي كه مي خواهند بگيرند كجا هست حتي حاضر بود شهرستان كوچيك هم بره ولي الان حتي حاضر نبود يك ذره توپايين و بالا بودن محله ها تجديد نظر كنه .......
ـ خوب نظرت چيه ؟؟؟؟ چقدر ساكتي به چي فكر مي كني ؟؟؟
به اينكه همه آقايون اين همه شاهكارند يا فقط اون هاييكه به من ميرسند يك ذره ميشنگند .... يعني واسه تو مهمترين چيز همون آبگوشت و تاس كباب و ترشي و برنامه شب جمعه ات است ...ديگه هيچي برات اهميت نداره .... اينكه ما از نظر خانوادگي با هم متفاوتيم ..اينكه از نظر ديدگاهي كه به زندگي اجتماعي داريم با هم فرق ميكنيم .... اينكه از نظرديدگاهمون به مذهب با هم همخوني نداريم ......اينكه من دوستت ندارم ..
رسيده بودند خونه دستش را هنوز گرفته بود ... خوب نظرت چيه ؟؟؟كي ما بيام
ـ به من يك كم فرصت بده تا فكر كنم ......
........
ـ خاتون بايد خيلي خر باشي با همه اين حرف ها باز هم جوابت مثبت است !!!!
ـ مسيحا نگاه كن ...من اين پسر را 5 ساله ميشناسم . پسر خيلي خوبي است ..اهل هيچ برنامه اي نيست ... حداقلش ايران ميمونه ... اهل زندگي است ...
با تفاوت ها هم ميشه كنار آمد ....اين ها هم كه راجع به غذا و دندون گفته همه اش حرف است .....
ساكت شد ..ياد عروسي شهرزاد افتاد ... هيچوقت با هم رسمابه عنوان همراه نبودندولي دوست مشترك داشتند ...اونجا هم كلي با هم بحث كرده بودند سر لباس سر مو سر بيرون رفتن .....بعد هم سر مسئله مذهب معتقد بود كه خيلي بي دين و ايمون است ...نمي دونم چرا همه معتقدن كه بايد به قيافه ات بياد تا خدا را قبول داشته باشي
ـ خاتون من هيچ جنبه مثبتي تو حرفات نديدم .... به نظر من جوابت منفي است فقط داري يا خودت را گول مي زني يا با خودت لج كردي ....
ـ مي دوني چيه مسيحا انگاري خودش هنوز با خودش كنار نيومده ..هم مي خواد طرفش يك جوري اجتماعی باشه .هم مي خواد يك جوري اون را تو چهار چوبي كه تو ذهنش ساخته جا بده ...مي خواد از من اون دختري را بسازه كه نيستم ..دوستم داره ..ولي اون جوري كه خودش دلش مي خواد ...يك غالب واسه خودش درست كرده حالا مي خواد مني كه اصلا با اون غالب هم خوني ندارم را تو اون غالب جا بده .........
ـ چه عجب بالا خره حاليت شد .......
شهريور ماه
ـ سلام خاتون ........ راستي محمد ازدواج كرده
ـ جدي ..نازي مباركه .... با كي ؟؟؟ كِي ؟؟؟چه سني ايه ؟؟؟
ـ والا تو دي ماه بود انگاري ....يك دختره است كه تو خيابون بهش شماره داده ...تقريبا يك ماه بعدشم باهاش عقد كرد ...فكر ميكنم 57 يا 58 باشه