نامه به خاتون


لوگو


""




 



 

 



خاتون ................. دختر فراری !!!!!!


سلام

اون اول که تازه از تبريز برگشته بودم و هنوز حال و هوای تبريز و بچه هاش تو سرم بود سکوت و يکنواختی خونه ديوونه ام می کرد .آخه وقتی تو خوابگاه باشی به نوعی هيچ وقت دچار روزمرگی نمی شوی هر روزت با روز قبلش و بعدش متفاوت است و هميشه پر از شلوغی و همهمه و سر و صداست ....

همون موقع ها که تازه برگشته بودم و به خيالم از عشق نريمان پر پر بودم ...فضای خونه برام سنگين بود و خيلی زود توش کسل می شدم و حوصله ام سر می رفت ....بعد از يک مدت که حسابی کلافه !!! شدم فکر فرار زد به سرم ...فکر کردم اگه فرار کنم همه چی به هيجان انگيزی قبل می شه !!!! و از اونجاييکه من هيچ کاری را بدون اذن مامان انجام نمی دهم. رفتم سراغ مامان و گفتم که " زری من تصميم گرفتم که فرار کنم !!!" مامان اول يک جوری نيگام کرد ولی از اونجاييکه به کار ها و حرفهای من عادت داشت گفت باشه فقط قبل از رفتن بهم بگو ....!!! من هم آقا بچه پرو يک مدت افتادم دنبال مامان و هی می گفتم " زری من می خوام فرار کنم !!!! زری من می خوام فرار کنم !!! " مامان هم هی می گفت"باشه برو ..باشه برو " ..تا اينکه يک دفعه حوصله اش سر رفت و گفت ببين خاتون من حوصله حرف مردم را ندارم ..فرار میکنی می روی ...هزار و سه جور حرف می زنند من چی بهشون بگم ....." ديدم راست می گه .بقول بچه ها بعد از يک عمر آبرو داری حالا ......!! خلاصه باز هم اين کله را بکار انداختم و رفتم پيش مامان و گفتم .." خوب زری بيا با هم فرار کنیم اونوقت هيشکی به من چيزی نمی گه ..خوب

همه می دونند که ما با هم هستيم ديگه ..." مامان يک کم نيگام کرد و گفت باشه ..خلاصه يک مدت هم برنامه من اين بود که دنبال مامان را می افتادم و نغمه فرار می خوندم ..." زری بيا فرار کنيم ..زری کی ميايی فرار کنیم !!!" و مامان جان هم هی وعده امروز و فردا را میداد و بنده خدا بابا هم هی ماهارو چپ چپ نيگا می کرد .. تا اينکه حوصله مامان سر رفت و گفت " ببين خاتون من را که ميشناسی بدون بابا جايی نمی روم پس بيخودی دنبال من راه نيفت برو با يکی ديگه فرار کن " ( من خر اون موقع اصلا منظور مامان را نفهميدم ...خوب اگه واضح تر گفته بود شايد مشکلات همه حل می شد !!!!) ما رو می گی اول کلی خورد تو ذوق مبارکمان !!!بعد هم مامان را به قرار بهم زنی و رفيق نيمه راهی و اين جور چيزا محکوم کرديم ...بعد دوباره کله را بکار انداختيم ( باز خدا را شکر که خدا هيچی طول و عرض به من نداد اين کله گنده را داد !!!) و دوباره خوشحال رفتم سراغ مامان که اشکال نداره که منوچهر (همون بابا جان !!!) را هم با خودمان می بريم فرار !!!!! نگاه مامان مثل اونبار هايی شده بود که از مهد کودک فرار کرده بودم آمده بودم خونه پشت در مونده بودم و همسايه ها زنگ زده بودند به مامان !!!! ماما ن بنده خدا حرفی نزد گفت باشه ببين می تونی راضيش کنی .....ديگه کارم در آمده بود يک مدت هم افتاده بودم دنبال بابا بلکه بشه راضيش
کرد که با هم سه تايی فرار کنيم ولی آقا اين بابا ی ما هم کلی بد تر از خود بنده لجباز بود و حاضر نمی شد که فرار کنه ......تا اينکه يک عصر پنجشنبه که من همچنان نقشه فرار را تو کله ام پرورش می دادم فکر کردم اصلا چی شد من به فکر فرار افتادم ....يادم اومد که حوصله ام از خونه و يک نواختی اش سر رفته بود ولی دقيقا از اونموقع چند ماه می گذشت و من موفق شده بودم 2 عضو خونه را هم وادار به فرار با خودم کنم بعد حساب کردم ديدم که بابا جان اگه بخوام اينجوری فرار کنم که هر جا برم انگاری تو خونه هستم و اوضاع فرقی نمی کنه !!!! اين شد که از فکر فرار در اومدم البته تا اونموقع يک 6 ماهی را تو پروسه فرار گذرونده بودم و تنوع به وجود آمده بود و بعدش هم رفتم سر کار و متنوع الهی !!! شدم ....................جالبه تو اون همه مدت اصلا به نريمان پيشنهاد فرار ندادم ......................حالا چرا اين همه حرف زدم ؟؟؟؟ خوب آخه باز هم حس و حال فرار زده به سرم و دنبال پا می گردم .............ببينم کسی با من فرار می کنه !!!!!!!!!!!!!!

قربون شوما و دريا

خاتون فراری

نوشته شده توسط خاتون در ساعت 4:30 PM

* نام و نام خانوادگی :
* آدرس ایمیل:
موضوع پیام:
*پیام:

فرم تماس از پارس تولز


-----------------------------------------------------




 


دوستان



 


 


 powered by blogger