نامه به خاتون


لوگو


""




 



 

 



تو مپندار که خاموشی من ..........................هست برهان فراموشی من

کسی صدای تبريز را نشنید.............................قسمت سوم

تبريز 20 تير ماه سال 1378

............... امتحان ما ساعت ده و نيم بود و ما ساعت 9 دانشکده بودیم .. دم درب اصلی دانشگاه حضور ماشین های نیروی انتظامی کاملا معلوم بود ... درست مثل مسابقه همشون انگاری منتظر سوت شروع بودند تا بریزند تو دانشگاه و ...........دم در دانشگاه پر بود از کلاه کاسکت و سپر و باتوم
امتحان من تو آنفی تاتر بود و ترانه تو يکی از کلاسها .دانشکده از هميشه شلوغ تر بود همه بچه ها لباس مشکی تنشون بود يا سر بند و بازوبند مشکی داشتند و همشون از خوابگاه و تهديدات اوباش !!! حرف می زدند ..........من خيلی نگران بودم .معلوم بود که کار به جاهی باريک می کشد ...................
ساعت حدود 11 بود که با صدای شکستن شيشه ها ، فرياد پسر ها و دويدن توی سالن همه سر هامون از رو برگه ها بلند شد ... بنده خدا دکتر رفت که در آنفی تاتر را ببندد آخه اون صحنه هجوم را از بیرون ديده بود ولی فشار جمعِت در را باز کرد و سيل بچه ها بود که ريخت ميون صندلی ها .......نسف بيشترشون کتک خورده بودند حسابی . بعضی ها هم لباس تنشون نبود و هاج و واج بودند انگاری نمی دونستند کجان ...........آنقدر ترسيده بودم که تمام تنم می لرزید ( وای خدای بزرگ ما اينجا هیشکی را نداریم !!!!!) امتحان بهم خورد ... برگه ها رو گرفتن و از سالن آمديم بيرون تا تو بنبست گیر نکنیم و کتک نخوریم !!!! هنوز نمی دانستم دقيقا بيرون چه خبره یکی از بچه ها سرش شکافته بود و دوستش فرياد می زد و کمک می خواست ... همه مبهوت شده بودند ........پسر ها و دختر ها ی خونی مالی را کشونده بودند تو ساختمون و اينور آنور دانشکده خوابونده بودند از لابلای جمعيت ترانه را پيدا کردم ... از دانشکده که رفتيم بيرون محشر کبری بود . با وجود اینکه هنوز ساعت گردهمايی شرونع نشده بود يک عده در حاليکه لباس شخصی هاشون را پوشيده بودند ريخته بودند تو دانشگاه و يک عده را با خودشون برده بودند و بقيه را هم حسابي مالونده بودند . از بيرون دانشگاه به سمت داخل سنگ های بزرگ ساختمانی را که انگار فقط به هون منظور آورده بودند به داخل پرتاب می کردند و هراز گاهی به داخل دانشگاه هجوم می آوردند و هر کی دم دستشون بود را میزدند و می بردند .......... توی آن شلوغی ها دنبال آشنا می گشتم ...نريمان بود ....هراسون ...آونجا بود ... بين جمعيت ... باور نمی کردم ..آخه اون آمده بود چی کار ... اينهمه راه ......اون هم درست همین امروز .......ديگه کاری نداشت تبريز !!!
بعد از يک ساعت ديگه تو دانشکده ما جای سوزن انداختن نبود همه جا پر بود از بچه هايی که همین جوری درازشون کرده بودند رو زمین !!!!دختر و پسر هم نداشت .. ..... اصلا باور نمی کردم .اونجا مهران نشسته بود سفيدی استخوان فکش زده بود بيرون .. موهای فرفريش از خون خيس بود و رگه های خون از لا بلای موهاش تا رو گردنش پايين آمده بود . باورم نمی شد .. بابا شما ها اينجا چی کار می کنيد ؟؟؟؟؟؟ هراسون رفتم پيشش ..." مهران !! نريمان و
، نريمان ...کجاست ؟؟؟"می خنده ...میگه :" نگران نباش رفته تو جمعيت الان می آید طوريش نمی شه فوقش يک بلوک سيمانی می خورد تو سرش می فهمد الان وقت آمدن نيست!!!!!"..........
ادامه دارد .....................................

نوشته شده توسط خاتون در ساعت 7:52 PM

* نام و نام خانوادگی :
* آدرس ایمیل:
موضوع پیام:
*پیام:

فرم تماس از پارس تولز


-----------------------------------------------------




 


دوستان



 


 


 powered by blogger