سلام
پارسال در چنین روزی من رفتم سر کار !!! نامه بدست صبح کله سحر رفتم پیش رییس بزرگ! این ماجرای سر کار رفتن من هم واسه خودش داستانی دارد .تابستان 79 که من هنوز عین خر تو پروژه ام مونده بودم این محل کار من یک امتحان برگزار کرد که من به اصرار بابا واسه شرکت در آن اعلام آمادگی کردم هر چی به بابا گفتم که آخه پدر من من اصلا مدارکم کامل نیست من هنوز کلی کار دارم
ولی بابا گفت که تو چی کار داری خوب فوقش مدارکتو میفرستی و قبولت نمی کنند دیگه !! من هم گفتم خوب آره دیگه !! خلن مگه این همه آدم و ول کنند بیان از من امتحان بگیرن .. نگو اصلا بخشنامه کرده بودن که اصلا بدون تو نمی شه امتحان نمی چسبد و خلاصه من هم چون خیلی با حال بودم گفتم حالا که همتون اصرار دارید باشه و اینجوری ما ثبت نام کردیم نمی دانم چی شد با وجود اینکه من مدارکم کامل نبود (یعنی هنوز از تحصیل فارغ نشده بودم) واسم کارت صادر شد و واسه برگذاری امتحان دعوت شدم (البته با اون سطح هوشی که من داشتم اصلا گفته بودن بابا جای تو محفوظ فقط واسه خالی نبودن عریضه بیا امتحان بده ... ) خلاصه ما امتحان را دادیم و رفتیم سراغ عشقمون!! عجب اون سال حال و هوای خوبی داشتم .کلی الکی حال می کردم .....
دیگه طرف های پاییز بود که جواب ها آمد و فکر می کنم در اثر یک اشتباه مخابراتی !!! با منزل ما هم تماس گرفتن و بنده را به مصاحبه علمی و ... دعوت کردن اول اصلا باورم نشد گفتم مامان اشتباه فهمیده آخر بابا من مدارکم کامل نبود!!! هر چی من اینو فریاد زدم هیشکی گوش نکرد و خلاصه ما یک مرحله دیگر هم جلو رفتیم و وارد مرحله گزینش شدیم ( شانس ندارم که من درست بعد از ما برنامه گزینش را حذف کردن )واسه گزینش که رفتم هم هی گفتم بابا من هنوز فارغ !! نشده ام با با من هنوز کلی کارناتمام دارم ولی آن خانمه آنقدر حواسش به چیز های دیگر بود اصلا به حرفهای من توجه نمی کرد آنقدر رفته بود تو بهر تیپ من که .... آن روز هم من بنا به توصیه بابا آخر تیپ و کلاس بودم !!! تو شلوارم 2 نفر دیگر هم جا میشدن !! ( آخر انحرافم من !! ) روپوش خواهرم را پوشیده بودم در نتیجه همون دو نفری که تو شلوارم جا می شدن می تونستن فامیلاشون را بیارن تو روپوشم جابدن و مطمئنن سیرک روس ها رو توش در حال سفر پیدا می کردین ( بر گرفته از کارتون Anastazia)از کل صورتم هم که فقط دماغم پیدا بود من هم که این دماغم کلی پدر مادر داره خالاصه کلی گزینش پسند شده بودم ولی با این حال مثل اینکه باب میل خانمه نبود ( اگر خودشو می دیدین ... البته من عادت داشتم . ناظمه های خوابگاه ما هم فامیل همین ها بودن من هم که آخر پرونده !!! ) خلاصه نشستیم رو به خانمه و شروع کرد به یادداشت کردن فکر کنم البته داشت خاطراتشو می نوشت چون هنوز با من صحبتی نکرده بود شاید هم البته داشت کروکی منو میداد که مثلا احیانا هر کی مطالب گفتمان ما ها رو با هم خواند بطور کامل قیافه 3*4 من را بتواند راحت تجسم کند بعد که یک صفحه ای را در سکوت نوشت. سرش را بالا کرد تازه قیافه اش را دیدم بقول امین از اون ها بود که باید میگفتی خانم ببخشید میشه سیبیلتونو بزنید کنار !!! شروع کرد به سوال از همان اول صاف رفت سر اصل مطلب که تو در زمان شلوغ شدن دانشگاه اتون کجا بودی !! دهنم باز موند که بابا بگذار بگم بچه کجام بعد بگو ... ولی خوب عین بچه ماها گفتم که هیچی ما شرمنده تو دانشگاهه بودیم چون بازم شرمنده امتحان داشتیم واسه همین مجبور بودیم و باز هم روم به دیوار جای دیگر نداشتیم آخر خوابگاهامون هم تو دانشگاه بود !!! بدون اینکه حالت صورتش عوض بشه پرسید خوب چی کار می کردی ؟ یک کم فکر کردم نمی توانستم راستشو بهش بگم آخه چی می گفتم ؟ میگفتم داشتم چشم چرونی میکردم !!! آخر نریمان بعد از 6 ماه برگشته بود درست همون روز شلوغ شدن دانشگاه البته من از هفته قبلش منتظرش بودم ولی خوب همه چی هیچ وقت سر وقت نیست حتی پرواز رییس جمهور هم می تواند 6 ساعت تاخیر داشته باشد !!! خلاصه بعد از مرور کردن گذشته گفتم هیچ کار نمی کردم فقط حواسم به این بود که سنگ ها تو سرم نخورد !! گفت چرا خوابگاه نرفتین ...گفتم خوب نگذاشتن گفتن خطرناکه !( آخه نابغه نریمان پایین بود میرفتم خوابگاه منتظر گروه القاعده میشستم که چی بشود !!! )یک کم جوابم را مزه مزه کرد و بعد از اینکه چند تا سوال دیگه راجع به دانشگاه و حزب ها و گروه ها و دسته ها پرسید بحث را عوض کرد و بی هوا گفت که 12 تا امام را بشمر من هم که رفته بودم تو حالت های خلصه عشق یک نگاهی کردم و شروع کردم فقط مشکل این بود که من فقط اسم امام ها را با شعر بلد بودم بخونم و در حالت عادی قاطی می کردم بعد از یک کم من و من گفتم میشه با ریتم بخونم یک خورده چپ چپ نگاهم کرد و اجازه داد من هم شروع کردم همونجوری که بچه بودم و مادر بزرگ یادم داده بود خواندم
علی را دوست می دارم !!!( خانمه اخماش رفت تو هم آخر ابراز عشق کردن آن هم تو مراحل گزینش اصلا کار جالبی نیست !!!)
حسن را با حسین یکجا ( البته دقیقا جاش را نمی دانم کجا ولی فکر کنم این هم بر میگردد به دوست داشتن یعنی من امام حسن و حسین را باهم و یکجا دوست دارم !!)
به موسی و رضا سوگند
تقی را با نقی خوانم ( اینجا عصبانی شد فکر کردم شاید چون امام ها رو خیلی خودمونی صدا کردم ناراحت شده !!! )
غلام عسگری باشم
.......
آخر شعر هم یادم رفته بود آخر من اینو تو دبستان میخوندم !!! در نتیجه گفتم خوب آخرین امام هم که حضرت مهدی (عج) هستن
ولی آقا قیافه اش اصلا رضایت بخش نبود فکر کردم شاید قضیه نواقص مدرک ناراحتش کرده ولی ... یک کم ساکت شد و آخرش گفت این که 12 تا نشد !!!گفتم چی 12 نشده ؟ من معدلم بالای 13 است باور کن درسته مدرک ندارم ولی ... گفت نه تعداد امام ها که خوندی 12 تا نشده بقیه اش کو ؟یک ذره ساکت شدم یادم آمد که من تو دبستان هم با معلمم سر امام هایی که تو شعر مادر بزرگ نبودن کلی بحث داشتیم ولی اونجا تو مدرسه مهم نبود و من هم بچه بودم ولی اینجا با این قیافه ای که این خانمه گرفته بود اصلا جای بحث نبود من هم خیلی به سختی گفتم که بقیه اش را یادم رفته !!! خیلی ناراحت شد من هم قول دادم که اون شعرر سخته را آخرش یاد بگیرم و بیام یک بار دیگر گزینش و براش بخونم !!
بعد هم بازم چند تا سوال دیگر راجع به نماز و شب اول قبر و اینجور چیزا پرسید و جلسه تمام شد البته گفت اگر قبولت کردن یک مرحله دیگر هم داری که فقط پر کردن فرم است و من باز هم گفتمم که فکر نمی کنم من مدارکم ناقصه !!!چند تا هم که امام کم دارم !!! در نتیجه نگران نشو من نمیام پیشت !!!این اتفاق تقریبا تو آبان بود و از تو دی ماه مجددا ما هارو دعوت کردن واسه گزینش نهایی که هر کی کجا و در کدام قسمت شاغل بشه باید میرفتی پیش رییس بزرگ بخش مربوطه و بعد ااز سوال و جواب طرف تشخیص میداد که تو اهل حال هستی یا نه !!!!از آنجایی که من خیلی نابغه و دانشمند بودم 3 بخش جای اول که رفتم قبولم نکردن ( فکر نکنین من خیلی خنگم ها فقط پذیرش آقایون راداشتن !!!!!!!)
تا در آخرین مرحله آمدم همین جایی که الان هستم و رفتم پیش رییس بزرگ و یک ذره سوال جواب کرد و راجع به تعداد آپلو هایی که در روز هوا می کنند حرف زد و قرار شد من دفعه بعد همراه با نمره هام برم پیشش!!( از این گند تر نمی شد !!) اونجا هم که بودم گفتم بابا به خدا من مدارکم ناقصه .. من هنوز گواهی دستم نیست .. من هنوز ... ولی فایده نداشت من برگزیده !!! شده بودم یعنی آن موقع اینجوری فکر کردم ولی بعدا پی بردم که چون فرد دیگری حاضر به قبول شرایط نبود !!!! من را به عنوان مسوول هوا کردن آپلو (پتروس فداکار !! )انتخاب کردن . خلاصه بعد از یک برداشت دیگر که جناب رییس بزرگ داشت قرار شد رو قضیه فکر کند و به من اطلاع بدهند ... و دیگر The Rest is History