سلام
آقا این خوابگاه هم واسه خودش دنیایی دارد که همون فقط بچه خوابگاهی ها خوب می فهمنش !!!!بخوصوص سال اول اتفاقات جالب زیاد می افتد چون تو هنوز به هیچی عادت نکردی به اتاق، به بچه ها و...... سال اول اتاق ما سه نفره بود و من با عجب شیر و کرج هم اتاق بودم !!! دوتایی خیلی آرام بودند و من بوق اتاق !!!! عجب شیر ماشاا... کلی درشت بود و از هر طرف که حساب کنی سه تای من می شد !!! کرج هم ای بد نبود من هم که نخود !! نمی دانم ولی فکر می کنم که خدای باری تعالی سر من ملات کم آورده است !!!( قربون مرامت خدا !!! )اتاق ما یک تخت دو طبقه داشت ، یک میز، صندلی و دوتا کمد آهنی و در اثر فعالیت های همه جانبه من از بازار شام بد تر بود .آخه من شتر فکر می کردم که حالا چون آمدم خوابگاه باید همه تهران را بار کنم و ببرم !!! شاید باور نکنید ولی من نزدیک 10 ، 12 تا ساک و چمدون داشتم ( باور کنید خالی نمی بندم !!!) بنده خدا بچه ها هم تلاش کرده بودند همه این ها را بالای کمد ها و زیر تخت جا بدهند . بمیرم واسه بچه ها نمی دانم چه جوری من را آن سال با آنهمه وسایل ،سر وصدا و از همه بدتر زبونی که دایما در حال حرکت بود تحمل می کردند !!!
هفته های اول که آنقدر حرف می زدم که بنده خدا عجب شیر و کرج هاج و واج با دهن باز من من را نگاه می کردند ، لابد فکر می کردند دختر به این ریزی حتما متراژ زبونش همانا قد اوست !! یا خدایا الانه که خفه بشود ختی نفس هم نمی کشد !!!
بجز وراجی و شلوغی و پر دردسر بودن و اسباب زیاد من مشکل بعدی هنر فراوانم در آشپزی بوذد که حداقل هفته ای دوبار به کل اتاق افتخار می دادم و آشپزی می کردم . البته از غذاهای سلف که مطمئنا خیلی بهتر بود شما نمی دانید غذای دانشگاه ما چی بود به ... هم می دادی نمی خورد . نگید غذای دانشگاه شما هم بد است، من خوردم . در برابر دانشگاه ما غذای دانشگاه تهران که برای فرشتگان الهی طبخ می شود ، راجع بعه غذای علم و صنعت صحبت نکنید که دعوامون میشود ، ببینم کی بود از غذای پلی تکنیک بد گفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بابا شما غذای بد نخوردید بهترین روش خودکشی و البته دیگر کشی در دانشگاه ما خوردن غذای سلف بود . از حق نگذریم سالهای آچر چیلی بهتر شده بود حداقل قیافه اش !! راجع به بو و مزه اش اصلا حرف نمی زنم .......
برگردیم سر آشپزی من .... آقا برنج می پخنم ، ماه ، به روش هانیکو ، اصلا از کفگیر جدا نمی شد ، می چسبید به دندون ها حسابی . ولی عوضش دردسر جویدن نداشت .........
باید قیافه بچه ها را سر سفره می دیدید ....و این شد که من جز ماکارونی و کو کو و خورشت و ..... دیگه چیزی نپختم !!!!!!!!!!!!!!!!!
مسئله بعدی که اصلا قابل بخشش نبود مسئله خروپف بود !!!!آقا من آنهمه ساک و چمدان با خودم آورده بودم مهمترین و حیاتی ترین وسیله ام را فراموش کرده بودم ... آره بالشتم یادم رفته بود . من هم از اون خر عادت ها جز روی بالشت خودم مگر خوابم می برد
به همین دلیل به جز هفته اول که من خوابم نمی برد هفته های بعد بنده خدا عجب شیر و کرج در اثر اصوات گوشخراش خرو پف خاتون چشم رو هم نگذاشتند !!! واسه همین بر طبق بیانیه که در همون راستا صادر شد تا بچه ها خوابشون سنگین نشده بود من نباید سر بروی بالشت می گذاشتم !!!!!!!!!
خوشبختانه مشکل با رسیدن بالشت من حل شد ..ولی بعد از اون من دیگر خواب نداشتم چون خانم کرج شبها تو خواب کنفرانس علمی برگزار میکرد !!! نگید بنده خدا عجب شیر که گیر شما افتاده بود ها ..... داستان اون از همه باحال تره .............................